"بَهرِ هِفدَهُم"

111 23 219
                                    

_نشنیدی پسر؟؟؟؟؟ گفتم دنبالم بیا...

.............

تهیونگ اما گویی چیزی نمیشنید...
نگاه ماتم زده و حیرانش خیره بر گل های فرو ریخته از بوته های سرسبز باغ مادرش بود و مغزش، تمام دستوراتی که از پدرش شنیده بود را به فراموشی سپرده بود.

_وی عزیزم چی شده؟؟؟؟

با حس رایحه مادرش و فهم نزدیک تر شدن او، با مظلومیتی آرام لب زد:

_باغچه... خراب شده... گل ها....

لانیا با حس صحنه‌ای آشنا، لحظه ای از فشار درد قلبش ناتوان شد‌.....
تصویری از کودک ۴ ساله اش بر پلک هایش نقش بست و بغضی بر گلویش چنگ انداخت.

پس از ثانیه ای کوتاه، به خودش آمد و با نزدیک شدن به پسر سعی کرد خودش را با آرام کردن او آرام کند.

_چیزی نیست عزیز دلم... آروم باش اونا آسیب ندیدن.... نگاه کن! بوته هاشون هنوز سالمه و ریشه هاشون توی خاک قویه...

تهیونگ با شنیدن صدای مادرش چشم های غم زده اش را به او دوخت و مظلومانه لب زد:

_وا..واقعن؟ اما..اما گل ها....

لانیا لبخندی به مهربانی پسر زد و دستش را نوازش وار روی بازوی او کشید:

_اشکالی نداره... اونها باید هرس میشدن. باد فقط زحمت من و خدمه رو کمتر کرده. فصل بعدی همه‌ی گل ها دوباره مثل روز اولشون درمیان.

با دردی که حالا آرام تر شده بود نفس عمیقی کشید. با تعظیمی کوتاه، درحالی که سر به زیر با انگشتان دستش بازی میکرد معذرت خواست.

_متاسفم که نگرانتون کردم... فقط یکم... زیادی از دیدن آسیب دیدن باغچه ناراحت شدم.. آخه... خیلی زیبا بود...

لانیا با لبخندِ مهربانی به شیرینی قلب پاک پسر، دستش را تکیه بر کتف او گذاشت و با کمی فشار اورا به جلو راهنمایی کرد:

_هیچ اشتباهی نکردی که لایق معذرت خواهی باشه زردآلوی شیرین... فعلن بیا بریم تا لباس مخصوصت رو بهت بدم...
.
.
.
.

پس از تحویل پوشش رسمی و نشان یشم عمارت به ته... حالا در زمین سر باز مخصوص تمرین، پدر و پسر رو در روی هم ایستاده بودند.

تهیونگ با چشمان مشوق، سلاح های چوبیِ چیشده شده بر پایه‌ در گوشه زمین را می‌نگرید و گیونگجو.... در سکوت آن احساس عجیب را‌.

به دلایلی نامشخص، فرد روبه رویش به هیچ وجه احساس بدی نمی‌داد....
نمی‌توانست از او کینه‌ای در دل داشته باشد حتا با وجود تمام تلاش هایش... بازهم هرگاه به او نگاه میکرد، حاله ای درخشان از مهر را اطرافش میدید.

آن پسر زییا.... در آن لباس فیروزه رنگ با نقش و نگار های طلایی، چنان دیدنی شده بود، که مرد را به حسرت دیدن فرزندش در این پوشش وادارد می‌کرد....

𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖  ₖₒₒₖᵥWhere stories live. Discover now