با شور و ذوقی که بر دلش افتاده بود، قدمی نزدیکتر رفت و با پیچیدن دستهایش دور پسر بزرگتر، سرش را روی سینه ورزیدهی او گذاشت.
لبریز از آرامشی که از صدای ضربان های بلند و سریع قلب بی بیتاب شدهی شکارچی میگرفت، لب زد:
_همراهت میمونم هیونگ... ولی باید بهم قول بدی... اگه ی روزی ناامیدت کردم ازم رو برنگردونی... بازم بهم بگی باید تو چشات نگاه کنم و به حرفام گوش بدی... باشه؟
جونگکوک با حس کنجکاوی عمیقی که از منظور پسر بر سرش افتاده بود، اخم ظریفی کرد و کمی اورا از خود فاصله داد:
_منظورت چیه؟ مگه چه اتفاقی ممکنه بیافته؟؟
تهیونگ فراری از حقیقت، لب های سرخش را جمع کرد و قدمی از آغوش گرم مرد فاصله گرفت.
_نمیدونم... فقط محض اطمینان گفتم....
تنها نگاهی در مردمک های نورباران کافی بود.... تا کوک، پی به گفته ها و نگفته های پشت صحبتش ببرد...
او صادق بود... راجب اینکه نمیداند ممکن است اتفاقی بیافتد یا نه...
اما راجب چیستی آن اتفاق.... قطعن حرف های ناگفتهی زیادی داشت....ولی خب، چه اهمیتی داشت؟؟؟
تا وقتی که پسر از او تقاضا میکرد حرف هایش را بشنود و قصد داشت برایش توضیح دهد، هیچ چیزی باقی نمیماند که باعث نگرانی جونگکوک باشد.مطمئن بود هرچیزی که هست، در وقت درستش خواهد فهمید و خواهد شنید.... و این اعتماد، چیزی نبود که هر اتفاقی توان شکستن و نابودی آنرا داشته باشد.
_خیلی خب.....
پس از ثانیه ای خیرگی، به سختی نگاه از چهرهی فرشته گونِ تهیونگ گرفت و به سمت تخت به راه افتاد.
با خستگی تنش را روی نرمی تخت رها کرد و ساعد دستی را، طبق عادت روی چشم های سوزناکش گذاشت...
تهیونگ نگاهی به خستگی جئون انداخت و لبخندی بر لب نشاند...
این مرد لعنتی... حتا خستگی هایش هم جذاب و مردانه بود... آنقدر مردانه که حتا قلب مرد دیگری را هم به تب و تاب مینداخت و اورا اینچنین پریشان میکرد....
حتا تماشا کردن نفس های عمیق مردانهی او هم برای تهیونگ سرشار از شوق و شوری وصف ناپذیر بود.
نگاه کنجکاو و کاوشگرش، به آرامی از تن و تخت او چرخید و روی دستنوشته های پراکنده بر میز متوقف شد.
در سکوت مسیرش را از قفسهی بزرگ کتاب ها دور کرد و به سمت میز حرکت کرد.....
با قرار گرفتن بر سر نوشته ها، نگاهی بر دست خط زیبا و ستودنی هیونگش انداخت:
_واو.... اینارو خودت نوشتی هیونگ؟ چه دست خط خوبی داری.
جونگکوک با فهم اینکه پسر به سراغ دل نوشته ها و دست نوشته هایش رفته، ساعد از چهره برداشت و اخم هایش را درهم کشید.

ESTÁS LEYENDO
𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖 ₖₒₒₖᵥ
Fanficداستانی، اَز فَرامُوش نَشُدَنی هایِ سَرزَمین مِهرِگان... حِکایَت آرام گِرفتَن دِل هایِ آشُفته از دِلتَنگی ها وَ؛ جَنگ هایِ نابِسامانِ اِحساسات مَنطِق دار... نَغمِه هایی جان گِرِفته اَز دِل عِشقِ خاکِستَری بَرخواستِه اَز میانِ سیاهی و روشَنی روزِگار...