کاش نَباشَد، یادِ تو ویرانِه دَر، سَرِ حِیرانَم
کاش کِه تاب آرَد، رُخ مَهتایِ تورا، دِلِ بی تابَم...
کاش بِگویی، کِه شَریکی با مَن، عِشق نَهانَم را
کاش کِه آرام بِگیرَد، بَهرِ پِلک هایَت، دِلِ بی تابَم...
کاش کِه میگُفتی کِه تو زیبایی؟
یا مَن شُدم دیوانِه اَت؟دیوانِه و مَست و خَراب اَت، ای دِلِ بی تابَم....
کاش کاش نَبود، اِلتِهاب هایِ، عِشقِ نوپایَم
کاش که کاش نباشد، تَمنایِ حواسِ، دِلِ بی تابَم....
_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
پس از طی کردن مسیر ساحلیِ لذت بخش و سرشار از خوش زبانی های ته و ترش رویی های کوک بلاخره با خستگی های فراوان به شهر بزرگ دیگری رسیده بودند.
شهری که عطر عجیب بودن از همان ابتدای ورود از آن حس میشد.تهیونگی که برعکس بر پشت پرتو نشسته و تکه چوبی را برای سرگرمی در هوا تکان میداد با حس روشنایی عجیبی که در آن زمان از تاریکیِ شب، مسیر را روشن کرده بود به سرعت برگشت و چشم های کنجکاو و درخشانش را به ورودی شهر دوخت.
_واو.... اینجا دیگه کجاست...
صدای جدی شکارچی، خوش نوا به گوش های منتظرش رسید:
_شهر شب.
موقعیتش را روی اسب کامل عوض کرد و برگشت. با همان چشم های شیرین و پرآفتاب، خیره بر نیم رخ شکارچی، با صدای شوق زده پرسید:
_ شهر شب؟ یعنی چی؟ چرا بهش میگن شهر شب؟ چرا اینقدر چراغ روشن داره؟ اینجا چجور جاییه؟
کوک نیم نگاهی به درخشش مردمک هایش در تاریکی روشن شدهی شب انداخت و نفس عمیقش را از سوالات پیاپی و بی صبرانهی او بیرون داد:
_چون تو شب ها روشن و بیداره....
_اوووو....
نگاهش را به ورودی ای که هر لحظه نزدیک تر میشد دوخت و با تمام ذوق و کنجکاوی کودکانه اش جزئیات آن را برسی کرد.
ورودی شهر را با فانوس های قرمز و سبز و آبی تزئین کرده بودند که آتششان تمام مسیر رسیدن به دروازهی چوبیِ تزئین شده با نقش و نگار های رنگ شده را روشن کرده بود.
صدای همهمه و خندههای مستانهی مردم شهر حتا از همان فاصله هم به گوش میرسید.با رد شدن از دروازهی بزرگ و چوبی شهر حالا همه چیز واضح تر بود.
شهر شلوغی بود.
بوی عود و الکل و عطر های وسوسه کنندهی دیگر، در شامهی تهیونگ میپیچید و باعث چین افتادن بینی کوچکش میشد.

YOU ARE READING
𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖 ₖₒₒₖᵥ
Fanfictionداستانی، اَز فَرامُوش نَشُدَنی هایِ سَرزَمین مِهرِگان... حِکایَت آرام گِرفتَن دِل هایِ آشُفته از دِلتَنگی ها وَ؛ جَنگ هایِ نابِسامانِ اِحساسات مَنطِق دار... نَغمِه هایی جان گِرِفته اَز دِل عِشقِ خاکِستَری بَرخواستِه اَز میانِ سیاهی و روشَنی روزِگار...