"بَهرِ بیستُ و چِهارُم"

35 13 129
                                    

_جئون تو‌... ی روزی حسابی ازم ممنون میشی و اون روز... امیدوارم بلاخره دست دوستی منو قبول کنی... چون من مشتاقانه منتظر همراهی کردن تو هستم‌‌.

..................

ناقوس بلند و زننده‌ی صدای ولیعهد همچنان در گوش هایش می‌پیچید و روان ناآرامش را نا آرام تر از دقایقی پیش میکرد.

آن شاهزده‌ی اعصاب خورد کن و فریبکار... هرگز نتوانسته بود در این حد روانش را مخدوش کند اما، اینبار تفاوت داشت‌‌‌... آن مرد روباه صفت اینبار پای پسرش را به بازی کشیده بود....

پسری که دیگر نمی‌توانست لحظه ای نبودنش را در بی روحی های خاکستری زندگی آفتاب زده اش تصور کند...

نفس عمیقی کشید و با دست پیشانی دردناکش را مالش داد... تنها چیزی که در این لحظه، دل طوفان زده اش را به آرامش غروب ابر گرفته می‌رساند، تنها دیدن آفتاب نگاه پسر بود و بس...

_فر..فرماند.. ه... می..میشه... دیگه بیایم پایین؟!

چشم به منتخبین نشان ها که کاندید نشان برنز بودند انداخت و نفس عمیقی کشید...

مدتی بود که غرق در افکار خشمگین و دلتنگش، فراموش کرده بود چندین نفر را با وزنه های سنگی موظف به آویزان ماندن از دیوار های عمارت کرده است و حالا... مدت زیادی بود که آنان در همین وضع مانده و هیچ یک جرئتی برای ابراز خستگی در برابر فرمانده‌‌ نداشتند.

جونگکوک نگاهی به چهره های رنگ پریده و جسم های خیس از عرق آنان انداخت و با کلافگی زمزمه کرد:

_کافیه. میتونید استراحت کنید.

با رها شدن جسم های خسته و درمانده‌ی شاگردان بر زمین، نفس عمیقش را بیرون داد و گوشه ای از ابروی شکسته اش را خارید...

بی هیچ فکر و صحبت دیگری، بی درنگ مسیر زمین تمرین نشان یشمی هارا در پیش گرفت و قدم پیش گذاشت...

باید همین الان چهره‌ی آن اله زندگی را میدید تا بیش از این عقل صبرش را به افکارش نباخته بود.
.
.
.
پس از رسیدن فرمانده به زمین تمرین، تمامی شاگردان با دیدن او به سرعت تعظیم کردند و یک صدا درودی محترمانه فرستادند...

جونگکوک درحالی که با گوشه‌ی نگاه کاوشگرش میان شاگردان فیزوره تن، به دنبال زیبای درخشانش میگشت، نگاه جدی ای به آنها انداخت و سری برایشان تکان داد.

وانگ جینام با تعجب از حضور غیرمنتظره‌ی فرمانده‌ی شکارچی عمارت، قدمی جلو گذاشت و لب زد:

_فرمانده... چی شمارو به اینجا کشونده؟

کوک نیم نگاهی به چهره‌ی کنجکاو جینام انداخت و با بازگرداندن دوباره‌ی نگاهش، در کمال خونسردی پرسید:

𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖  ₖₒₒₖᵥOù les histoires vivent. Découvrez maintenant