chapter2

152 14 2
                                    

عکس بالا مارگاریتاست☝☝

با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم دیشب اصلا خوب نخوابیدم خوش شانس باشم وسط مهمونی خوابم نبره ماری زودتر از من بیدار شده بود فکر کنم دیشب از خوشحالی خوابش نبرده چون دو سال از من کوچک تره که میشه 18 سالش مامان و بابا بهش زیاد گیر میدن البته بگذریم از اینکه به منم با 20سال سن کم گیر نمیدن خوشبختانه من و سوفیا میخوایم زود تر یه خونه تو این محل بگیریم از دست مامان و بابا هامون راحت شیم باید زود تر دنبال خونه بگردم سوف رو نمیدونم ولی من دارم دیونه میشم وتا خودم و از دست اینا نکشتم باید از اینجا برم.
صورتم رو شستم تا این فکر ها از سرم بپره میدونم تا پام رو از اتاق بذارم بیرون ماری مثل ایست بازرسی جلوم رو میگیره از اتاق اومدم بیرون تا به پله ها رسیدم ماری از دم در اتاقش داد زد
"مارگاریتا"
بفرما دیدی گفتم با بی حوصلگی گفتم
"هان چه مرگته"
ازتعجب چشماش گرد شده بود بخاطر نوع حرف زدنم البته اون منو میشناسه میدونه یه روزایی بد اخلاقم و بهتره نیاد سمتم از شانس بدش امروز هم از اون روزام بود اومد جلو با شیطنت گفت
"وا آبجی جونم حالا چرا عصبانی میشی فقط می خواستم سلام کنم"
باز داره دروغ میگه وفکر میکنه من خرم
"ببین ماری من امروز بداخلاقم میدونی سر من یکی نمی تونی کلاه بذاری پس کشش نده و برو سر اصل مطلب"
وقتی اون طوری مثل گیجا نگام می کنه دلم می خواد بکوبم تو سرش من امروز حوصله ندارم چون هم دیشب بد خوابیدم هم امشب باید هری،لنا و اون سه تا دوست هرزه اش کیت،فیوناو اون دختره هول آنجلا رو تحمل کنم چه روزی بشه امروز وای عکس العمل سوف وقتی ببینه این پارتیه هریه و لویی هم اونجاست فکر کنم تا یه هفته باهام حرف نزنه لویی واقعا پسر باحالیه البته یه ذره زشته ولی مهربون و باحاله چرا سوف اینقدر از اون بدش میاد؟!
ماری مثلا سرفه کرد تا از فکر بیام بیرون ابروم رو دادم بالا و بهش گفتم
"بگو ببینم چی می خوای"
میدونم وقتی شروع کنه به حرف زدن باید یه لیست از کاراش بنویسم
"خب چیز زیادی نیست فقط اینکه ساعت چند میریم،من لباس چی بپوشم،سوفیا هم میاد،پارتی مال کیه وکیا اونجا هستن من میشناسمشون"
احساس کردم چشام داره از حدقه میزنه بیرون و دوتا شاخ درآوردم و با نیشخند اما جدی گفتم
"پس چیز زیادی نیست جالبه؟!!!"
غر زد و گفت
"آبجیی"
خندیدم این دختر خیلی شیطونه اگه از رو مخ بودنش بگذریم در کل خواهر خوبیه و من دوستش دارم
"فقط بدون ساعت 8 راه می افتیم و ده دقیقه راه بیش تر نیست و سوف هم باهامون میاد همین غرغر هم کنی نمیبرمت فهمیدی"
میدونستم با گفتن جمله آخر دهنش رو میبنده و تا موقع رفتن چیزی نمیگه نیشخند زدم و وون اخم کرد اما چیزی نگفت چون میدونه جدی گفتم رفتم پایین و صبحانم رو خوردم و زنگ زدم به سوف و اون هم گفت ظهر میاد
.
.
.
سلام راستی این داستان به خورده از زنگی خودمه و شخص اول داستان هم خودمم
رای و نظر یادتون نره همتون رو دوست دارم

my big loveWhere stories live. Discover now