chapter18

70 8 0
                                    

بدون اینکه حرفی بزنم دویدم سمت حیاط و به لوک که اسممو صدا میزد و دنبالم میومد توجه نکردم وقتی به حیاط رسیدم وایستادم و دنبال هری میگشتم که لوک بهم رسید ازش خجالت می کشیدم و گفتم
"لوک من واقعا معذرت می خوام من نمیدونستم.."
حرفم رو با گذاشتن لباش روی لبام قطع کرد و تند و وحشی لبام رو میبوسید طوری که انگار عجله داشت و می خواست از هر لحظه استفاده کنه ولی من لبای نرم اونو می خواستم طوری که هری آروم و نرم لبام رو میبوسید هیچ کس منو نبوسیده اون اولین کسی بود که منو بوسید و این برای من مهم بود قلبم درد گرفت وقتی فکر کردم اینا برای اون فقط یه بازیه ساده بود
فلش بک 5 سال قبل
"وای هری تو چرا رو تنها رو زمین نشستی؟!"

ه_"مگه مهمههه؟"

"ببینم تو مستی؟پاشو ببرمت خونتون"

ه_"نه نمیخواد همینجا خووبه"

"نه اینجا وسط خیابون اصلا هم خوب نیست معلوم نیست چقدر خوردی"
به زور دستش رو گرفتم و بلندش کردم اون حتی نمی تونه رو پاش وایسته بردمش جلو در و وقتی که بردمش تو خونه سریع و تو یه حرکت منو کوبوند به دیوار و دوتا دستامو با یه دستش گرفت و لباشو گذاشت رو لبام و آروم میبوسیدم احساس کردم قلبم الان از جا درمیاد و از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم ولی وقتی هری اسم لنا رو گفت تمام خوشحالیم از بین رفت و تبدیل به خاکستر شد
ه_"زود باش لنا منو ببوس"
و تنها چیزی که اون لحظه گفتم این بود
"من لنا نیستم"
و گریه کنان از اون خونه اومدم بیرون و صدای خنده های هری تویه سرم می پیچید
پایان فلش بک
لوک بدون اینکه سرش رو عقب ببره روی لبام زمزمه کرد
ل_"هیسسس میدونی چقدر منتظر این لحظه بودم لطفا با کلمات خرابش نکن فقط بگو که نظرت عوض شده و تو هم منو دوست داری بگو"
اون التماس و خواهشی که تو صداش بود داشت داغونم میکرد و مجبور شدم بگم
"من..منم دوست دارم"
لوک سریع و با تعجب به من نگاه کرد باورش نمی شد من این حرفو بزنم خودمم نمیدونم چطور این کلمات رو گفتم ولی چاره ای نداشتم من تو این سال ها یاد گرفتم که تو نمی تونی همیشه مهربون باشی و به فکر همه باشی چون اینطوری اونی که داغون میشه تویی خودمو انداختم تو بغل لوک و اونم حلقه دستش رو دور کمرم تنگ کرد و منو محکم بقل کرد ،تو دلم گفتم متاسفم ولی شاید این یه راه برای فراموشی هری باشه
ل_"میخوای بریم تو هوا سرده سرما می خوری"
بدون اینکه حرفی بزنم سرم رو تکون دادم لوک دستش رو گذاشت دور کمرم و با هم رفتیم تو سعی کردم یه لبخند ساختگی بزنم و بعد رفتیم پیش سوف که داشت با لویی حرف می زد و میخندید صبر کن ببینم نکنه بین اینا خبراییه چون تا جایی که من یادم میاد سوف نمی خواست قیافه لویی رو ببینه چه برسه به این که باهم حرف بزنن و بخندن
"خب خب می بینم که دلو به دریا زدی و پذیرفتی که عاشق لویی هستی"
سوفیاباعصبانیت به من خیره شد و اگه می تونست با نگاهش منو بکشه قطعا من تا الان مرده بودم ولی وقتی دست لوک و دور کمرم دید عصبانیتش تبدیل به تعجب شد
لویی_"خب دیگه اینم از توانایی های ما که بالاخره ایشون رضایت دادن بامن دوست شن ولی میبینم که سوفیا دو دقیقه پیش شما نبوده یکی رو جور کردی برا خودت"
شب همینجوری میگذشت و من هی مشروب می خوردم تا به نگاه های هری توجه نکنم اصلا نمی فهمم اون باید الان در حال به فاک دادن لنا باشه به جای اینکه مثل وزغ به من زل بزنه و منو عصبی کنه می خواستم یه لیوان دیگه بردارم که لوک گفت
ل_"عزیزم فکر کنم دیگه بسه برای امروز زیاده روی کردی می خوای بریم بالا بخوابی"
حوصله ی حرف زدن نداشتم فقط سرمو تکون دادم و وقتی خواستم از روی مبل بلند شم سرم گیج رفت و داشتم میوفتادم که لوک گرفتم
"من نمی تونم تا بالا بیام لوک حالم خوب نیست"
لوک بدون اینکه حرفی بزنه منو بلند کرد منم سرم و گذاشتم رو سینش و به صدای قلبش که تند میزد گوش دادم و شروع کردم به خندیدن
ل_"به چی می خندی خانومی"

"به این که قلبت اینقدر تند میزنه "
منو برد تو اتاقو درو با پاش بست منو گذاشت رو تخت وقتی می خواست صاف شه یقه ی لباسش و محکم گرفتم و لبم و گذاشتم رو لباش و گفتم
"نرو پیشم بمون"

ل_"باشه هرچی تو بگی"
و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش
.
.
.
این قسمت طولانی بود لطفا رای و نظر بدید

my big loveWhere stories live. Discover now