داستان از نگاه مارگاریتا
به خاطر دردی که داشتم از خواب بیدار شدم احساس کردم یکی کنارم خوابیده اول فکر کردم سوفیاست ولی وقتی چشمام رو باز کردم و نگاش کردم باورم نمی شد این هریه ،کسی که این همه سال شبا با تصور کردن این که کنارم خوابیده به خواب میرفتم و صبحا به امید این که یه روزی مال من بشه از خواب بیدار میشدم حالا کنارم خوابیده آروم دستم رو بردم تو موهای فرش و اونارو ناز کردم، دردی که داشتم یادم رفت حس کردم بدنم سر شده دیگه درد نداشتم این پسر با اون موهای فرش با اون چشمای سبز و با همه چیزش منو دیونه ی خودش کرده
دیگه بسه دیگه خسته شدم از اینکه به همه و از همه بیشتر به خودم دروغ گفتم دیگه توان مقابله کردن ندارم هر چقدر هم به همه دروغ بگم ولی تو اعماق وجودم میدونم هیچ وقت فراموشش نکردم 5 سال از زندگیم رو نابود کردم تا فراموشش کنم تا لنا عذاب نکشه شاید اون بیشتر از من بهش وابسته باشه ولی نمیتونه بیش تر از من دوستش داشته باشه هیچ کس نمیتونه، دیگه میخوام به فکر خودم باشم برای عشقم بجنگم میخوام برای این پسر بجنگم و بدستش بیارم به هر قیمتی که شده و تاوانش هرچی باشه پس میدم
"بیدار شدی؟؟"
تو فکر بودم و داشتم به هری نگاه می کردم که بیدار شد و من و از فکر آورد بیرون
"آره،ببخشید اذیت شدی لازم نبود بمونی"
"نه بابا چه اذیتی،امیدوارم ناراحت نشده باشی بابت اینکه پیشت خوابیدم"
اگه میدونستی چقدر از این لحظه لذت بردم و دیونه وار عاشقتم این حرف رو نمی زدی من و هری به هم زل زده بودیم صورتامون چند سانت با هم فاصله داشت خواستم یه چیزی بگم که یهو در اتاق باز شد و مامانم اومد تو
"مارگاریتا خوبی عزیزم؟؟"
مامانم گفت
یهو هری از رو تخت پرید پایین و مامانم و ماری و سوفیا اومدن تو مامانم با نگرانی نگام می کرد و
سوفیا به من و هری اخم کرده بود و ماری هم که می خوام بکشمش با اون نگاش و نیشخندش من معنی این نگاه منحرفانش رو میدونم اصلا از اینا بگذریم کی به اینا خبر داد؟
البته معلومه دیگه سوفیا بوده کی میخواست باشه خدارو شکر بابام مسافرت و نمیدونه وگرنه سر رو تنم نبود
"مامان خوبم یه تصادف کوچیک بود""کجاش کوچیک بود تو با یه کامیون تصادف کردی و سرت شکسته تو به این میگی کوچیک"
دوباره این ماریا حرف زد وایسا مگه دستم بهت نرسه
"ای بابا میشه برید بیرون می خوام تنها باشم"
صدام از حد معمول یکم بیشتر شد و همه از جمله خودم تعجب کردن
"باشه عزیزم هر جور راحتی"
مامانم گفت و همه از اتاق رفتن بیرون به جز هری با اینکه تو دلم خوشحال بودم که مامانم گذاشت هری بمونه و هری پیشم موند ولی نمی خواستم خودم رو مشتاق نشون بدم
"کجای حرفم برات نامفهوم بود"
سعی کردم خودم رو عصبانی نشون بدم و با دیدن اون لبخند پرستیدنیش لبخند نزنم
"خب بالاخره باید یکی پیشت بمونه و تنها کسی هم که از داد زدنت نترسید من بودم"
خب زیاد طول نکشید که شکست خوردم و لبخند زدم
.
.
.
رای و نظر یادتون نره
YOU ARE READING
my big love
Fanfictionاین داستان زندگی دختریه که برای رسیدن به خوشبختی و عشقش تلاش میکنه ولی خب شانس با اون یار نیست دختری که از بیرون کامل و خوشبخته و همه به زندگیش حسادت میکنن ولی از درون داغونه و کسی اونو درک نمیکنه و اون مجبوره تنهایی با مشکلاتش کنار بیاد و این موضوع...