داستان از نگاه هری
وقتی از حال رفت رفتم و پرستار رو صدا کردم حسابی ترسیده بودم خون زیادی از دست داده بود دوباره بردنش اتاق عمل و دوباره اون انتظار لعنتی پشت در اونجا اومد سراغم
وقتی آوردنش رنگش پریده بود و حالش خیلی بد بود
"میتونم باهاتون صحبت کنم آقای استایلز؟"
برگشتم و دیدم دکتره با ترس گفتم
"بله حتما""خب بخاطر این اتفاق خانم مارتینز باید سه روز دیگه بستری بشن و نباید اجازه بدید عصبی بشن و تحرک زیاد هم نباید داشته باشن در ضمن ممکن وقتی به هوش اومدن به خاطر آرام بخش گیج باشن و درد داشته باشن"
"چشم حواسم بهش هست خیلی ممنون دکتر"
گفتم و تا میتونستم سریع رفتم پیش مارگاریتا قلبم تیکه تیکه شد وقتی برای دومین بار دیدم بخاطر من اونجوری داغون شده و بی حال رو تخت افتاده رفتم کنارش و شروع کردم به گریه کردن و حرف زدن با اون با اینکه میدونم خوابه و نمی شنوه
"منو ببخش من زندگیت رو نابود کردم من واقعا متاسفم کاش من الان به جای تو رو این تخت بودم"
سرم رو دستش بود و داشتم گریه می کردم که دیدم دستم رو گرفت وقتی نگاش کردم دستم رو ول کرد و مظلوم نگام کرد و گفت
"تقصیر تو نیست زندگی من 5 سال پیش نابود شد و تو اون موقع کجا بودی تا خودت رو سرزنش کنی الان دیگه تاسف فایده نداره"
تیکه آخر حرفش رو انقدر آروم گفت که یه لحظه فکر کردم با خودش بود و نمی خواست من بشنوم با گفتن این حرفاش دلم بیشتر شکست حق با اون بود من 5سال پیش قلبش رو زیر پاهام له کردم تو چشماش زل زدم و غرق اوناشدم چشماش رنگ عجیبی دارن اونا قهوه این و یه رگه هایی از سبز و طوسی دارن و یه جاذبه ای توشون هست که آدم و جذب میکنه آروم آروم تمام اجزای صورتشو برسی کردم تا رسیدم به لباش و روشون زوم کردم اونا فوق العادن تا حالا انقدر دقیق بهش نگاه نکرده بودم
دلم میخواد لباش مال من باشن میخوام ببوسمشون خودشم باید مال من باشه تا حالا چون خیلی ساده بود و با لنا و دختر های دور و برم فرق داشت بهش اهمیت نمیدادم ولی اون همین طوری ساده زیباست اصلا همین سادگیشه که منو مجذوب خودش کرده نمیدونم چه حسی بهش دارم ولی میدونم هیچ وقت همچین حسی نداشتم نمی خوام اعتراف کنم که عاشقشم هیچ وقت اعتراف نمیکنم
ااااه لعنتی این چه فکریه که میکنی تو لنا رو داری اون همون دختریه که تو دوستش داری اون 5 سال هرکاری خواستی کرده اونم تورو دوست داره عشق من و لنا واقعیه من اونو دوست دارم و هیچ کسم جای اونو نمیگیره من فقط دلم برای مارگاریتا میسوزه چون بخاطر من اینطوری شد آره خودشه حسی که به اون دارم دلسوزیه و من زیادی بزرگش کردم
توی اتاق راه میرفتم و این حرفا رو با خودم تکرار می کردم شماره لنا رو گرفتم تا با اون حرف بزنم و این فکر هارو از خودم دور کنم اون بعد دوتا بوق جواب داد
ل_"سلام عشقم کجایی 3 روزه ازت خبری نیست"ه_"سلام ببخشید نتونستم بهت خبر بدم یه کاری برام پیش اومد مجبور شدم برم جایی"
ل_"خب بگو ببینم کجا"
ه_"ای بابا حالا این حرفا رو ول کن بگو ببینم چه خبر دلم برات تنگ شده بود"
ل_"خبری نیست، منم دلم برات تنگ شده بود"
ه_"خب عشقم کاری نداری باید برم، بای"
ل_"نه عزیزم برو به کارت برس، بای"
وقتی برگشتم مارگاریتا بیدار بود و داشت نگام می کرد وای خدا اگه حرف هام رو شنیده باشه ناراحت میشه
اصلا من برای چی نگرانم که اون ناراحت شه به من چه که ناراحت میشه یا نه رفتم نشستم و با اخم نگاهش کردم
.
.
.
رای و نظر یادتون نره
VOCÊ ESTÁ LENDO
my big love
Fanficاین داستان زندگی دختریه که برای رسیدن به خوشبختی و عشقش تلاش میکنه ولی خب شانس با اون یار نیست دختری که از بیرون کامل و خوشبخته و همه به زندگیش حسادت میکنن ولی از درون داغونه و کسی اونو درک نمیکنه و اون مجبوره تنهایی با مشکلاتش کنار بیاد و این موضوع...