با احساس سوزشی تو دستم آروم چشمام رو باز کردم و دکتر رو دیدم که سرم بهم زده به لوک نگاه کردم و بهش لبخند زدم اونم با یه لبخند بزرگ دوست داشتنی جوابم رو داد دکتر گفت باید بیشتر مراقب خودم باشم چون ضعیفم لوک اومد کنارم خوابید و منم وقتی سرمم تموم شد خودم درش آوردم و نشستم و به لوک که مثل یه پسر بچه خوابیده بود نگاه کردم بیچاره انقدر خسته بود که تا سرش رو گذاشت رو بالشت خوابش برد منم کنارش خوابیدم و با موهاش بازی کردم همیشه دوست داشتم یا یکی با موهام بازی کنه تا خوابم بگیره یا
من با موهاش بازی کنم خودمم کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد وقتی بیدار شدم ساعت 4 بعد از ظهر بود دست لوک رو از دورم باز کردم و رفتم پایین سوف نوشته بود که میره پیش لویی و شاید شب همونجا بمونه از دست لویی عصبانی بودم چون اون حرفا رو به هری زده بود و هری هم عصبی شد و اون اتفاق افتاد با یادآوری اون اتفاق احساس کردم قلبم فشرده شده ولی تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم و امشب با لوک یه شب رویایی بسازم رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن چند مدل غذا و دسر، غذاها که آماده شد رفتم حموم و موهامو صاف کردم و یه یه دامن جذب مشکی و یه بلوز سفید پوشیدم(عکس بالا) و شروع کردم به آرایش کردن سعی کردم کبودی های روی صورتمو که به خاطر سیلی های هری بود بپوشونم تا حدودی هم موفق بودم بعد میز رو تزیین کردم و چند تا شمع هم روشن کردم ساعت 8 شب بود تصمیم گرفتم برم و لوک رو بیدار کنم رفتم تو اتاق آروم صداش زدم
"لوک عزیزم نمی خوای بیدار شی"ل_"هنوز خوابم میاد"
رفتم رو تخت و آروم لبام و گذاشتم رو لباش و شروع کردم به بوسیدنش اونم آروم همراهیم کرد وقتی رفتم عقب ناله کرد
"خب حالا خوابت پرید؟"ل_" هی این نامردیه من ادامه بوسمو می خوام"
"هر وقت از تخت پاشدی و اومدی پایین ادامه بوستو میدم"
خواستم از تخت بلند شم که دستمو گرفت و محکم لبمو بوسید خندیدم و خواستم از اتاق برم بیرون که گفت
ل_"مارگاریتا جایی می خوای بری""نه چطور؟"
ل_"به خاطر لباست اینا گفتم"
"همین جوری دلم خواست برا عشقم خوشگل کنم"
بعد رفتم پایین چند دقیقه بعد لوک با لباس مردمونه و موهای مرتب اومد پایین اخم کردم و گفتم
"جایی میخوای بری"ل_"نه همین جوری دلم خواست برا عشقم خوشگل کنم"
صداش رو نازک کرد و ادای منو دراورد زدم تو بازوش و گفتم
"صدای من اصلا اینجوری نیست"
دستش رو گرفتم و بردمش تو آشپزخونه و اونم با تعجب زل زد به میز دستمو انداختم دور گردنش اونم کمرم رو گرفت زل زدم تو چشماش و گفتم
"ما از وقتی باهم دوست شدیم یه شب رمانتیک نداشتیم برای همین تصمیم گرفتم امشب اون شب باشه دوست دارم لوکاس مرسی که هستی"
![](https://img.wattpad.com/cover/59689601-288-k912948.jpg)
YOU ARE READING
my big love
Fanfictionاین داستان زندگی دختریه که برای رسیدن به خوشبختی و عشقش تلاش میکنه ولی خب شانس با اون یار نیست دختری که از بیرون کامل و خوشبخته و همه به زندگیش حسادت میکنن ولی از درون داغونه و کسی اونو درک نمیکنه و اون مجبوره تنهایی با مشکلاتش کنار بیاد و این موضوع...