داشتم از هری دور میشدم که کیت اون دختره هرزه خورد به من و لیوانی که دستش بود ریخت روم
"ای وای ببخشید لباست خیس شد خوبه حالا مشکیه"
با یه لحن خیلی لوس و حال به هم زن گفت
"اگه جلوت رو نگاه کنی این جوری نمیشه هرزه خانم"
با عصبانیت گفتم و به لباسم نگاه کردم و اون گفت
"اصلا خوب کردم از قصد ریختم"
این هرزه چطور جرات میکنه با من اینجوری حرف بزنه شراب قرمز رو برداشتم و ریختم رو اون لباس سفیدش
"ای وای ببخشید از دستم ریخت"
"تاوان این کارت رو پس میدی"
این رو گفت و با اون سه تا دوستش از اینجا رفت و همه زدن زیر خنده.
رفتم پیش ماری و گفتم دیگه باید بره خونه و به مامان و بابا بگه من شب پیش سوفیا میمونم و مامان و بابای اونم خونه نیستن اونم رفت.
مهمونی تموم شد و همه رفتن منو سوف هم میخواستیم بریم که هری گفت
"مارگاریتا میشه بمونی من باهات کار دارم"
قلبم وایساد یعنی اون با مت چیکار داره نکنه.. نه این امکان نداره
بعد کلی التماس سوف قبول کرد لویی ببرش خونه و من با سر بهش فهموندم که حالم خوبه بره و نگران من نباشه
"من کارم که تموم شد میام خونه شما تو برو بخواب شاید دیر اومدم"
به سوف گفتم و اونم رفت و من و هری تو خونه تنها شدیم
"دنبالم بیا"
هری با یه لحن دستوری گفت و منم دنبالش رفتم و به صدای قلبم که داد می زد نرو توجه نکردم با هری رفتم تو اتاقش و گفتم
"لنا چیزیش شده"
اون در رو قفل کرد و من یکم ترسیدم ولی نشون ندادم
"داری چیکار میکنی درو باز کن"
با هر قدمی که میومد جلو من میرفتم عقب و افتادم رو تخت و اون خندید و گفت
"از من میترسی"
بعد اومد پیش من رو تخت نشست و من می خواستم پاشم که دستم و گرفت و اجازه نداد
.
.
.
این قسمت کوتاه شد
رای و نظر یادتون نره
YOU ARE READING
my big love
Fanfictionاین داستان زندگی دختریه که برای رسیدن به خوشبختی و عشقش تلاش میکنه ولی خب شانس با اون یار نیست دختری که از بیرون کامل و خوشبخته و همه به زندگیش حسادت میکنن ولی از درون داغونه و کسی اونو درک نمیکنه و اون مجبوره تنهایی با مشکلاتش کنار بیاد و این موضوع...