chapter9

95 11 0
                                    

قلبم داشت تند تند میزد و نفسم بند اومده بود همین طور به دکتر خیره شده بودم از ظاهرش معلوم که خبر خوبی نداره
"شما همراهش هستید"
"بله"
من و سوفیا با هم جواب دادیم
"لطفا همراه من بیاید"
من و سوفیا همراه دکتر رفتیم تو اتاقش من به سوفیا گفتم که
"ببین دکتر ممکن حرف های خوشحال کننده ای نزنه می خوای بیرون منتظر باشی"
"نه اون دوست منه و من میخوام بیام و حرف های دکتر رو بشنوم"
اون زودتر از من رفت تو اتاق اون دختر خیلی لجبازه رفتم تو و با دیدن دکتر اون ترس دوباره تمام وجودم رو گرفت
"خب متاسفانه دوستتون تو کماست ما هر کاری از دستمون بر میومد انجام دادیم از اینجا به بعد به خودش بستگی داره و 48 ساعت آینده خیلی مهمه فقط باید براش دعا کنیم"
با سوفیا از اتاق اومدیم بیرون و از دکتر اجازه گرفتیم تا مارگاریتا رو ببینیم
"وقتی خودش انگیزه ای برای زنده موندن و زندگی کردن نداره چطور دکترا و ما توقع داشته باشیم که برای زنده موندن بجنگه"
سوفیا اینو با گریه گفت و من احساس گناه کردم همه ی اینا تقصیر منه اگه اتفاقی برای مارگاریتا بیوفته من هیچ وقت خودمو نمی بخشم
"این طوری نگو اون دختر قوییه ما نباید انقدر زود خودمون رو ببازیم اون خوب میشه"
سوفیا رفت پیش مارگاریتا و وقتی اون اومد بیرون من رفتم پیشش وقتی وارد اتاق شدم احساس کردم با دیدن صحنه ی روبه رو قلبم وایساد بدن بی جون مارگاریتا روی تخت بود و حتی قدرت نفس کشیدنم نداشت اون صورت ساده و معصومش زخمی شده بود دلم می خواست بزنم زیر گریه ولی جلوی سوفیا و مارگاریتا باید قوی باشم رفتم پیش تخت مارگاریتا و شروع کردم به حرف زدن باهاش
"نمیدونم چی باید بگم من معذرت میخوام همه ی اینا تقصیر منه ولی یه خواهشی ازت دارم به خاطر من بیدار شو اگه هنوزم عاشقمی به خاطر من بجنگ میدونم صدام رو میشنوی مارگاریتا خواهش میکنم تو باید بیدار شی میفهمی"
بدون اینکه بفهمم دیدم دارم گریه می کنم سرم رو گذاشتم رو دست مارگاریتا و شروع کردم به گریه کردن دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم بزار خالی شم چون دیگه توان مقاومت کردن رو ندارم همون طور که داشتم گریه میکردم احساس کردم انگشت مارگاریتا تکون خورد اول فکر کردم خیالاتی شدم ولی وقتی سرم رو بلندکردم دیدم پلکاش داره تکون میخوره و بعد چند ثانیه لای چشماش باز شد و به من نگاه کرد
"هری"
با صدای ضعیف و بی جونی اسمم رو صدا زد میترسیدم از اینکه دیگه نتونه با اون صدای زیباش اسمم رو صدا کنه از اینکه دیگه با عشق نگام نکنه خدایا شکرت که اونو دوباره به ما بر گردوندی پیشونیش رو بوسیدم و زیر لب از خدا تشکر می کردم رفتم و دکتر رو خبر کردم و اونا هم بعد معاینه مارگاریتا رو به بخش منتقل کردن سوفیا هم به ماری زنگ زد و گفت که به مامانش هم بگه و گفت که حالش خوبه و نگران نباشن و آدرس بیمارستان رو بهش داد بعد کلی اسرار راضی شد بره یه چیزی بخوره و منم از این فرصت استفاده کردم و رفتم پیش مارگاریتا وارد اتاق شدم و دیدم که خوابیده و پرستار بهم گفت که اثر آرامبخش منم رفتم و کنارش خوابیدم و موهاش رو ناز کردم خیلی زود خوابم برد وقتی پیشش خوابیده بودم احساس آرامش می کردم یه حسی داشتم که هیچ وقت پیش هیچ دختری تجربش نکردم و دلم می خواست برای همیشه همین طور تو بغلش بخوابم
.
.
.
رای و نظر یادتون نره

my big loveWhere stories live. Discover now