داستان از نگاه مارگاریتا
"ماشینو نگه دار میخوام پیاده شم"
من با عصبانیت بهش گفتم ولی به جای اینکه نگه داره سرعتش رو بیشتر کرد و از شهرک خارج شد
ه_"باید باهم حرف بزنیم""من باتو هیچ حرفی ندارم"
ه_"ولی من دارم"
"نمی خوام یک کلمه دیگه بشنوم گفتم نگه دار وگرنه می.."
قبل اینکه حرفم رو تموم کنم ترمز کرد و من نزدیک بود برم تو شیشه که با دستش نگهم داشت دیگه داشتم کلافه میشدم پس با عصبانیت داد زدم
"تو دیونه ای داشتم میرفتم تو شیشه اون از رانندگیت اینم از ترمز کردنت کدوم خری به تو گواهینامه داده"ه_"اول اینکه من گرفتمت و نذاشتم بری تو شیشه بعدشم حرف رانندگی رو نزن چون من نبودم که رفتم زیر کامیون پس بشین و به حرفام گوش کن"
با یادآوری اون روز و اون اتفاقا اشک تو چشمم جمع شد ولی جلوی خودم رو گرفتم تا گریه نکنم دیگه بیشتر از این نمیتونم به توهین ها و کنایه هاش گوش کنم پس با اینکه یه عالمه حرف و جواب تو دلم بود فقط یه جمله گفتم
"ازت متنفرم"
و از ماشین اومدم بیرون و زیر لب ادامه دادم من عاشقتم و متنفرم از اینکه عاشقتم و بعد چند ثانیه صدای کشیده شدن لاستیک هاشو روی زمین شنیدم و وقتی برگشتم اون رفته بود به ورودی شهرک که رسیدم صدای بوق ماشینی رو از پشت شنیدم دوست داشتم وقتی بر می گردم هری تو ماشین باشه ولی اون نبود به جای هری لویی رو دیدم یه لبخند مصنوعی زدم و رفتم سمتش
"سلام"ل_"سلام مارگاریتا سوار شو برسونمت"
هوا خیلی گرم بود و حوصله راه رفتن نداشتم پس نشستم تو ماشین و آدرس خونه جدید رو بهش گفتم وقتی رسیدیم با تعجب به من نگاه کرد و گفت
"تو و سوفیا اینجا زندگی میکنین""آره چطور مگه چیز عجیبیه"
ل_"نه آخه میدونی خونه من دقیقا اون بقلی هست"
امکان نداره سوف سعی کرد بخاطر من دور ترین خونه رو به هری بگیره ولی نمیدونست نزدیک ترین خونه رو به لویی گرفته اگه بفهمه خودش رو می کشه
"چه جالب سوفی حتما خوشحال میشه"
با آوردن اسم سوف چشمای لویی برق زد و میدونم سوفی اگه بفهمه همچین چیزی به لو گفتم از رو زمین محوم میکنه از فکرام اومدم بیرون و با لویی خداحافظی کردم وقتی رفتم سمت خونه در زدم سوفیا با عجله درو باز کرد و گفت
"کجا بودی تو چرا یهو غیبت زد"
یه دفعه انگار لویی رو دید که داره میره تو خونه بقلی و برای من و اون دست تکون میده
س_"اون اینجا چه غلطی می کنه؟""اگه بزاری بیام تو همچی رو بهت میگم"
انگار تازه فهمیده بود که یه ساعت منو جلوی در نگه داشته و رفت کنار منم کل داستان رو براش تعریف کردم البته تیکه ی آخر رو سانسور کردم هر دوتامون ناراحت بودیم من بخاطر بحثی که با هری داشتم و سوف هم بخاطر لویی البته من که میدونم اون از لویی خوشش میاد نمیدونم چرا اعتراف نمیکنه
"میرم لباسام رو بچینم"س_"من برات چیدمشون ،حدس می زدم وقتی برمیگردی ناراحت باشی"
"مرسی عزیزم من تو رو نداشتم چیکار میکردم"
برای اینکه جفتمون از این حال و هوا بیایم بیرون یه فکری به سرم زد و به سوفی هم گفتم
"می خوام یه پارتی بگیرم"س_"چی این دیگه از کجا به سرت زد"
"همینجوری گفتم یه ذره از این حال و هوا بیام بیرون تازه از هفته دیگه هم دانشگاه شروع میشه و باید خر بزنیم"
س_"ای بابا یادم ننداز اصلا حوصله دانشگاه ندارم"
"تو خفه شو تو که همش بقول خودت کارات هنریه من بدبخت پزشکی می خونم"
به سرم زد سوفیا رو یه ذره اذیت کنم و کرم بریزم برای همین گفتم
" زشت ما مهمونی بگیریم و همسایه مون رو دعوت نکنیم"س_"باز چی تو سرته؟"
"هیچی فقط گفتم باید لویی رو هم دعوت کنیم"
س_"خب به من چه خودت دعوتش کن"
"باشه ولی اگه من دعوتش کنم میگم که مهمونی مال توعه و تو اونو دعوت کردی"
س_"تو این کارو نمیکنی"
"به امتحانش می ارزه"
س_"باشه قبول من میگم"
"باید بزاری منم بشنوم"
.
.
.
دهنم سرویس شد بابا توروخدا رای بدید اگرم نظری دارید مثلا داستان بده یا حالا هرچی بگید لطفا من گناه دارم
YOU ARE READING
my big love
Fanfictionاین داستان زندگی دختریه که برای رسیدن به خوشبختی و عشقش تلاش میکنه ولی خب شانس با اون یار نیست دختری که از بیرون کامل و خوشبخته و همه به زندگیش حسادت میکنن ولی از درون داغونه و کسی اونو درک نمیکنه و اون مجبوره تنهایی با مشکلاتش کنار بیاد و این موضوع...