صبح از خواب بیدار شدم یه نیم تنه و شورتک پوشیدم(عکس بالا) و رفتم بیرون تا قدم بزنم نمی خواستم بشینم و فکر کنم ،شروع کردن به دویدن و تمام فکرم این بود که بدوم بدون هدف و مقصد فقط میدویدم و تلاش می کردم مثل زندگیم ،من تو زندگیم هرچقدر هم میدویدم به جایی نمیرسیدم تمام موهام و لباسام خیس شده بود ساعت رو نگاه یک ساعت و نیم بود که داشتم میدویدم دیگه جون اینکه روپام وایستم رو نداشتم نزدیک خونه بودم داشتم آروم آروم راه میرفتم که یه ماشین جلوی پام ترمز کرد و هری از ماشین پیاده شد برگشتم سمت عقب و شروع کردم به دویدن ولی چون پاهام خسته بود هری بهم رسید و از پشت منو گرفت یه دستمال گذاشت جلوی دهنم و بعد چند دقیقه بیهوش شدم وقتی بهوش اومدم تو یه زیر زمین به صندلی بسته شده بودم داد زدم و هری رو صدا کردم دستمو تکون میدادم تا طناب باز بشه ولی انقدر سفت بسته بود که احساس کردم با تکون دادن دستم پوست دستم رفت و زخم شد شروع کردم به گریه کردن و دستمو محکم تر تکون دادن گرمی خون رو روی مچم احساس کردم و حس می کردم دستم داره آتیش می گیره در باز شد و هری اومد تو
"تو یه روانی معلوم هست چیکار میکنی؟دوست داری منو آزار بدی تورو خدااا ولم کن برم لعنتی ولمم کنننن"ه_"هیشش آروم باش"
"نمی خوام آروم باشم من میخوام برم"
دستشو آورد جلو تا اشکام رو پاک کنه که سرم و کج کردم و کشیدم عقب دستشو مشت کرد و فکش قفل شد
ه_"تا وقتی که به حرفام گوش نکنی و من نخوام تو هیچ جا نمیری""من با تو حرفی ندارم تاابد هم نمی تونی منو اینجا نگه داری"
ه_"امتحانش مجانیه یه مدت که اینجا بمونی درست میشی اونوقت التماسم میکنی که باهات حرف بزنم"
می خواست بره که گفتم
"حداقل دستم رو باز کن دستم درد گرفت"
دستم و باز کردو وقتی مچم و دید با انگشتش کشید رو دستم دستم و از دستش کشیدم و گفتم
"به من دست نزن"
از اونجا رفت بیرون و درو قفل کرد موهام و کشیدم و دنبال یه راه فرار گشتم که یاد گوشیم افتادم که تو جیب شلوارکم بود گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به لوک
ل_"سلام عشقم کجایی؟""لوک توروخدا کمکم کن هری منو دزدیده و آورده یه جایی که نمیدونم کجاس ولی شکل زیر زمینه"
یهو هری درو باز کرد دوید سمتم و گوشی رو از دستم گرفت و کوبوندش تو دیوار به گوشیم که حالا خورد شده بود نگاه کردم
ه_"تو یه احمقی بااین کارت همه چیز رو خراب کردی نمی خواستم بهت سخت بگیرم ولی خودت خواستی"
دستم و محکم گرفت که از درد جیغ زدم منو نشوند رو صندلی و دوباره دستام رو محکم تر از قبل با طناب بست واقعا داشتم از درد میمردم چون مچم زخم بود این طوری بدتر شد دستم می سوخت و من از درد گریه می کردم پاهامم بست و رفت و یه چسب آورد سرمو تکون دادم و گفتم
"هری لطفا ولم کن اگه برات یه ذره ارزش دارم ولم کن"
چسب و زد رو دهنم سرمو انداختم پایین و گریه کردم
ه_"به من نگاه کن مارگاریتا بهت می گم به من نگاه کن"
من سرمو همون جوری پایین نگه داشتم که موهام و گرفت کشید و مجبورم کرد بهش نگاه کنم از درد چشمام رو بستم گریه کردم وقتی تو چشمام نگاه کرد حالت چشماش نرم شد و موهام رو ول کرد با مشت کوبید تو دیوار و گفت
ه_"لعنتی چرا کاری میکنی که عصبانی بشم و کاری که دوست ندارم رو کنم تو باید منو ببخشی من نمیتونم تحمل کنم تورو با کس دیگه ببینم چون دوستت دارم لعنتی اینو بفهم"
یه لحظه احساس دنیا دور سرم چرخید و همه ی اینا خوابه یعنی بعد این همه مدت الان باید بگه که دوستم داره با چشمای گرد بهش نگاه کردم که چسب رو دهنم کند
"یعنی الان باید بگی دوستم داری؟!بعد 5سال بعد اون کاری که کردی ولی میدونی چیه دیگه دیره حالا نوبت توئه که زجر بکشی 5سال من تورو تو بغل لنا دیدم این همه سال اون میومد و از طعم بوستون و این که باعشق می بوسیش برام می گفت و من فقط گوش می کردم حالا نوبت توئه"
اومد جلو دست و پاهام رو باز کرد از رو صندلی بلندم کرد و لباش رو گذاشت رو لبام این سری با دفعه های پیشش فرق داشت این سری آروم می بوسیدم
ه_"خواهش میکنم مارگاریتا این طرز لباست این که با این لباسا جلوم نشستی و من نمیتونم داشته باشمت داره دیونم میکنه منو ببوس مارگاریتا لطفا برای آخرین بار منو ببوس بعدش قول میدم سر راهت قرار نگیرم فقط الان بزار ببوسمت"
لبامو به لباش نزدیک کردم و بوسیدمش نتونستم طاقت بیارم بوسمون با اشکای من و هری مخلوط شده بود دوتامون داشتیم گریه می کردیم من بخاطر اینکه سرنوشتم اینقدر تلخه که حالا بعد این همه سال هری ازم خواست باهاش باشم و من نتونستم چون وجدانم اجازه نمیداد که لوک رو ول کنم لبام و از لباش جدا کردم و پیشونی هامون رو چسبوندیم به هم
ه_"مارگاریتا این کارو با من و خودت نکن من دوستت دارم""متاسفم ولی الان دیره خیلی دیره"
از اونجا اومدم بیرون و متوجه شدم تو زیر زمین خونه ی هری بودم وقتی درو باز کردم لوک پشت در بود خودمو انداختم تو بغلش و اونم منو برد تو ماشین
ل_"خوبی ببینم بهت دست نزد که""نه کاری باهام نداشت فقط می خواست به حرفاش گوش کنم"
ل_"چه حرفی؟مچت چی شده کار اون عوضیه الان به خدمتش میرسم"
"نه ولش کن فقط از اینجا برو"
.
.
.
میدونم خوب نمی نویسم ولی رای و نظر یادتون نره

YOU ARE READING
my big love
Fanfictionاین داستان زندگی دختریه که برای رسیدن به خوشبختی و عشقش تلاش میکنه ولی خب شانس با اون یار نیست دختری که از بیرون کامل و خوشبخته و همه به زندگیش حسادت میکنن ولی از درون داغونه و کسی اونو درک نمیکنه و اون مجبوره تنهایی با مشکلاتش کنار بیاد و این موضوع...