وقتی داشت دکمه های لباسش رو باز میکرد بهش نگاه کردم نمیدونم این تا کجا پیش میره ولی قطعا اجازه نمیدم زیاد پیش بره پیراهنش رو دراورد و پرت کرد یه گوشه و بعد لباس منو دراورد دستاشو گذاشت دو طرف بدنم و منم دستمو گذاشتم رو سینش خوشم میاد وقتی با یه لمس من ضربانش بالا میره شروع کرد به بوسیدن لبام و بعد رفت سمت گردنم و هر اینچ از گردنم و گاز میگرفت و همینطور پایین تر می رفت
و با دستش با سینه هام بازی می کرد دستش رو برد سمت شلوارش ولی قبل اینکه اونو باز کنه دستش رو گرفتم
"لوک من متاسفم ولی نمی تونم"ل_"چرا؟!"
"من تا حالا با کسی نبودم"
ل_"اوه..خب پس بزار کاری کنم لذت ببری به من اعتماد کن"
یه لبخند شیرین زد و منم باشه آرومی گفتم و از خجالت سرخ شدم آخه این اولین باری بود که کسی منو اینطوری میدید اون دوباره شروع کرد به بوسیدنم و دستش رو روی بدنم میکشید و دستشو برد پایین تر و کرد تو شرتم
ل_"اوه عشقم تو خیلی خیسی"
از خجالت چشمامو بستم لوک یه انگشتش رو کرد تو من و نفسم گرفت فاک تاحالا همچین حسی نداشتم دستمو کردم تو موهاشو اونا رو چنگ زدم
ل_"زود باش مارگاریتا جلوشو نگیر میخوام صدات رو بشنوم"
اون حرکت دستش و تند تر کرد و من احساس کردم پاهام میلرزه
"لوک من دارم میام"ل_"فاک تو خیلی سکسی"
وقتی خودشو به من می مالید می تونستم برامدگی و سفتیش رو احساس کنم وقتی اومدم لوک انگشتش رو دراورد و اونو لیس زد من از این حرکت چندشم شد بلند شدم که برم دستشویی و خودمو تمیز کنم
ل_"کجا میری؟!""دستشویی"
رفتم تو درو پشتم بستم لعنتی این حس عالی بود ولی کاش.. نه نه من نباید به اون فکر کنم من الان با لوک دوستم دستامو شستم و خودمو تمیز کردم وقتی رفتم بیرون لوک داشت لباسش رو می پوشید
"امم جایی می خوای بری"ل_"من فکر کردم می خوای تنها باشی"
"خب اشتباه فکر کردی"
رفتم جلو و پیرهنش رو دراوردم
"تو..یعنی کاری هست که بخوای برات انجام بدم؟"ل_"آره ولی اگه خجالت می کشی میزاریمش بعدا"
"باشه"
خب راستش من خودم هم خجالت می کشیدم دستم و گرفت و رفتیم تو تخت و من تو بغلش خوابیدم موهامو نوازش کرد و گفت
ل_"دوستت دارم خیلی زیاد""منم دوستت دارم ولی اگه یکم دیگه باموهام بازی کنی خوابم میبره"
ل_"پس بخواب"
منم چشامو بستم و بعد از چند ثانیه خوابم برد صبح که بیدار شدم دیدم با لباس زیر تو بقل لوک خوابیدم اولش شوکه شدم و وقتی کارای دیشب یادم اومد به خودم فوش دادم من باید یاد بگیرم وقتی مستم خودم رو کنترل کنم لوک چشماش رو باز کرد و وقتی دید که بیدارم گفت
ل_"صبح بخیر عشقم""صبح بخیر"
لبش و بوسیدم و از تخت اومدم بیرون و لباسم و پوشیدم لوک هم لباسش رو پوشید و با هم سمت آشپزخونه رفتیم نمیدونم وقتی سوف بفهمه لوک تمام شب تو اتاق من بوده چه عکس العملی نشون میده وقتی وارد آشپزخونه شدم سوف و لویی رو دیدم که دارن همو میبوسن و سوف تا منو دید یک متر پرید بالا ولی وقتی لوک رو کنار من دید اخم کرد و خیلی خشک گفت
س_"سلام"
لویی هم اخم کرده بود میدونم چرا سوف ناراحت شده ولی درباره لویی نظری ندارم
"سلام خانم سحر خیز"
با لوک نشستیم پشت میز لوک برای من لقمه گرفت و داد به من
"مرسی عشقم"
اونم لبخند زد و برای خودشم لقمه گرفت
لویی_"پس بالاخره با یکی دوست شدی؟!"
میدونم هر حرفی که بزنم هری باخبر میشه پس گفتم
"آره دیگه تا ابد که نمی تونم سینگل بمونم تازه من خیلی وقته از لوک خوشم میاد"لویی_"پس هری چی"
احساس کردم لوک خودشو به زور نگه داشته تا یه مشت تو صورت لویی نزنه،دندوناشو به هم می سابید و دستشو مشت کرده بود، دستم و گذاشتم رو دستش و سعی کردم آرومش کنم
"هری دوست دختر داره منم دیگه دوستش ندارم"
با عصبانیت و حرص گفتم
لویی_"خودتم میدونی که داری دروغ میگی"لوک_"بسه مگه نشنیدی چی گفت"
لوک آن چنان دادی زد که منم ترسیدم و با عجله از آشپزخونه رفت بیرون
"اون دوست پسرمه چه شما قبول کنین چه نه پس بهتر باهاش درست رفتار کنی"
از آشپزخونه رفتم بیرون وقتی صداش کردم دم در پشتش به من بود
"لوک من معذرت می خوام باور کن من هری رو فراموش کردم"لوک_"میدونم"
"پس چرا برنمی گردی تا نگام کنی نکنه پشیمون شدی"
بدون اینکه منتظر جواب باشم با گریه برگشتم تو اتاقم و درو قفل کردم و به لوک که اسممو صدا میزد توجه نکردم چون نمی خوام دروغ بشنوم
.
.
.
رای و نظر یادتون نره
![](https://img.wattpad.com/cover/59689601-288-k912948.jpg)
YOU ARE READING
my big love
Fanfictionاین داستان زندگی دختریه که برای رسیدن به خوشبختی و عشقش تلاش میکنه ولی خب شانس با اون یار نیست دختری که از بیرون کامل و خوشبخته و همه به زندگیش حسادت میکنن ولی از درون داغونه و کسی اونو درک نمیکنه و اون مجبوره تنهایی با مشکلاتش کنار بیاد و این موضوع...