با ماری رفتم و دوتامون کلی خرید کردیم وقتی رسیدم خونه داشتم از خستگی می مردم درو باز کردم و با صحنه ای مواجه شدم که از خنده پخش زمین شدم سوف و لویی داشتن همو میبوسیدن و وقتی منو دیدن هول شدن و دوتاشون از رو مبل افتادن
"ببخشید مزاحم بوسه رمانتیک تون شدم نمیدونستم انقدر هول می شین"س_"مارگاریتاا"
"گفتم که ببخشید به کارتون ادامه بدید فقط زیاد طولش ندید من میرم خریدهامو بزارم تو اتاقمو بیام"
خندیدمو رفتم بالا تو اتاقم وقتی اومدم پایین سوف تنها بود
"نه به اون موقع ها که نمی خواستی ببینیش نه به الان که از هم دل نمی کنین حالا چی شد شاهزادتون چرا رفتن؟"س_"میزنم لهت میکنما"
"نه جدی چرا رفت"
س_"خجالت میکشید با تو روبرو بشه چون میدونه قسمتی از اون ماجرا تقصیر خودش بوده"
"آره این که یه قسمتیش تقصیر اون بود رو انکار نمی کنم ولی دیگه ازش ناراحت نیستم بگو بیاد دوباره"
س_"مارگاریتا تو کی میخوای آدم بشی؟"
"نمیدونم شاید تا ابد همین بمونم به لویی بگو دیر نیاد میخوام غذا درست کنم"
بحث رو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن غذا داشتم سالاد رو تزیین می کردم که صدای زنگ درو شنیدم اهمیت ندادم و به کارم ادامه دادم که یهو دوتا دست از پشت بغلم کرد ندیده هم مطمئن بودم که لوکه نفس عمیق کشیدم و عطرش تمام وجودم رو پر کرد وقتی سرم رو گذاشتم رو سینش گفت
ل_"نمی خوای ببینی من کیم؟""آدم برای تشخیص عشقش احتیاجی به دیدن نداره"
برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم منو بوسید و گفت ل_"معلوم نیست من چکار خوبی کردم که خدا تو رو به من داده"
سرم رو انداختم پایین و گفتم
"اتفاقا برعکس معلوم نیست چه گناهی کردی که گیره یه دختر شکسته و داغون مثل من افتادی"
دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم و آورد بالا تو چشمام نگاه کرد و گفت
ل_"اینطوری نگو من خودم تورو خواستم با تمام مشکلات و چیزای دیگت قول میدم خودم تیکه های شکستت رو به هم بچسبونم و درستت کنم بهم اعتماد کن"
سرمو به معنی باشه تکون دادم و بغلش کردم سوف اومد تو آشپزخونه و گفت
س_"الان مثلا داری آشپزی میکنی؟""جایه تشکره؟! شام حاضره لویی نیومد؟"
س_"خیلی وقته اومده ولی شما سرگرم بودی نفهمیدی"
بهش چشم غره رفتم و رفتم تو سالن پیش لویی
"سلام لویی خان حالا دیگه از دست من فرار میکنی"
رفتم جلو و بغلش کردم
ل_"ببخشید روم نمی شد بعد از اون حرفاو اون اتفاق تو صورتت نگاه کنم""مهم نیست من بخشیدمت بعضی از اشتباهات بخشیده میشن ولی بعضی هارو هیچ وقت نمی شه بخشید"
ل_"پس هری رو هم میبخشی؟"
"نه اونو نمی بخشم"
ل_"مارگاریتا خواهش میکنم اون خیلی داغون شده و پشیمونه اون به بخشش تو نیاز داره"
"نه نه من اونو نمی بخشم مشکل خودشه که داغون شده یا نه بسه تباه کردن زندگی خودم به خاطر اون دیگه هم نمی خوام چیزی راجبش بشنوم بهتر بریم تو آشپزخونه فک کنم سوف میزو چیده"
شام و خوردیم و لوک و لویی رفتن و من تمام شب تو فکر هری و حرف های لویی بودم و صداش تو سرم می پیچید
اون خیلی داغون شده
پشیمونه
به بخشش تو نیاز داره
میدونستم از این کارم پشیمون میشم ولی برای ساکت کردن صداهای تو مغزم باید اینکارو می کردم گوشیم رو برداشتم و به اسمش رو صفحه ی گوشی نگاه کردم و با دستای لرزون روی تماس زدم
ه_"الووو سلام"
هیچی نگفتم
ه_"الوو لعنتی چرا جواب نمیدی"
بازم سکوت کردم گوشی رو قطع کردم و بی صدا گریه کردم
YOU ARE READING
my big love
Fanfictionاین داستان زندگی دختریه که برای رسیدن به خوشبختی و عشقش تلاش میکنه ولی خب شانس با اون یار نیست دختری که از بیرون کامل و خوشبخته و همه به زندگیش حسادت میکنن ولی از درون داغونه و کسی اونو درک نمیکنه و اون مجبوره تنهایی با مشکلاتش کنار بیاد و این موضوع...