دو ماه بعد
دو ماه از اون روزی که هری اعتراف کرد عاشقمه و از آخرین دیدارمون میگذره من تو این مدت حتی تو دانشگاه هم ندیدمش درسته که رشته هامون متفاوته ولی قبلا گاهی اوقات تو محوطه دانشگاه میدیدمش دوماه که من دارم بهش فکر می کنم از لویی شنیدم که با لنا بهم زده اونم خوده لویی گفت منم نتونستم راجب هری چیزی ازش بپرسم لوک زنگ زد به گوشیم و باعث شد من از فکر هری بیام بیرون
ل_"سلام عشقم کجایی؟""دانشگاهم تموم شده دارم میرم خونه تو کجایی؟"
ل_"استودیو منتظریم کاره هری و گروهش تموم بشه تا ما بریم تو"
"چی؟!مگه هری اینا هم می خونن؟"
ل_"آره دیگه با لویی،لیام،نایل یه گروه دارن خوب دیگه عشقم من باید برم کاری نداری"
"نه عزیزم برو بای"
وای خدا باورم نمیشه فقط تصور کن هری با اون صدای عالیش بخونه من باید آهنگاشونو پیدا کنم رفتم خونه و دیدم سوف غذا درست کرده منم که گشنم بود رفتم تو آشپزخونه پیش سوفیا
"چی درست کردی؟"س_"ماهی"
غذا رو کشیدم ولی تا اومد بخورم بوش بهم خورد و حالم بد شد رفتم تو دستشویی و هرچی از صبح خورده بودم رو بالا آوردم سوف اومد دم در بپرسه حالم خوبه یا نه ولی انقد اوق زدم که سرم داشت منفجر میشد گوشه توالت رو زمین نشتم که سوفیا گفت
س_"الان به لوک زنگ میزنم بگم بیاد بریم دکتر" بلند شدم رفتم تو آشپزخونه که بگم لازم نیست به لوک زنگ بزنه من حالم خوبه خودم میرم که دوباره بوی ماهی بهم خورد و حالم بد شد تو آیینه به خودم نگاه کردم رنگم زرد شده بود و سرم گیج میرفت رفتم تو سالن بشینم که دیدم اتاق داره دور سرم میچرخه و از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم رو تخت بیمارستان خوابیده بودم و لوک و سوفیا بالا سرم بودن دکتر اومد تو اتاق تا جواب آزمایش هامو بگه که لوک پرسید
ل_"خانم دکتر چش شده"د_"هیچی فقط این خانم خوشگله داره مامان میشه تبریک میگم بهتون بچه یک ماهشه"
احساس کردم گوشام دیگه چیزی نمیشنوه باورم نمیشد یعنی من حامله بودم از لوک ولی من آمادگیش رو نداشتم با این حال من این بچه رو نگه میدارم نمیخوام حتی به این فکر کنم که قراره سقطش کنم حتی اگه قرار باشه تنهایی بزرگش کنم
اشکام بی اختیار از چشمم ریخت چرخیدم و به لوک نگاه کردم اگه اون بچه نخواد چی؟نمیدونم میخوام چکار کنم من از پس تنهایی بزرگ کردنش برنمی یام
و امکان نداره سقطش کنم و پدرم اگه بفهمه امکان نداره دیگه تو صورتم نگاه کنه خوبیش اینه که الان مسافرته و لازم نیست فعلا بهشون چیزی بگم وای سرم داره میترکه از این همه مشکل پس کی این مشکلات تموم میشه
ل_"مارگاریتا شنیدی دکتر چی گفت من دارم بابا میشم باورت میشه"
.
.
.
ببخشید برای تاخیر طولانی واتپدم پاک شده بود رمزشم یادم رفته بود جبران میکنم رای و نظر فراموش نشه لطفا
YOU ARE READING
my big love
Fanfictionاین داستان زندگی دختریه که برای رسیدن به خوشبختی و عشقش تلاش میکنه ولی خب شانس با اون یار نیست دختری که از بیرون کامل و خوشبخته و همه به زندگیش حسادت میکنن ولی از درون داغونه و کسی اونو درک نمیکنه و اون مجبوره تنهایی با مشکلاتش کنار بیاد و این موضوع...