chapter21

175 7 0
                                    

❌این قسمت صحنه داره کسایی که مشکل دارن نخونن❌
.
.
.
سعی کردم ترسمو مخفی کنم و آروم گفتم
"هری تو حالت خوب نیست الان مستی بزار من برم بعدا با هم حرف میزنیم"

"نه من حالم خوبه به اندازه ای هم که بدونم دارم چیکار می کنم هشیارم"
یه نیشخند زد و منو چسبوند به دیوار دستامو گرفت و سعی کرد منو ببوسه ولی من اجازه نمی دادم و سرمو برمی گردوندم
"هری نکن ولم کن"
سعی کردم منصرفش کنم ولی اون دست بردار نبود بدتر عصبانی شد و زد تو گوشم من تعادلمو از دست دادم وافتادم رو زمین و سرم خورد به گوشه ی میز
و بی حال شدم بلندم کرد و بردم تو اتاقش رو تخت گذاشتم خواستم بلندشم ولی سرم گیج رفت و هری دستمو محکم گرفت و نذاشت تکون بخورم دیگه واقعا گریم گرفته بود با بغض گفتم
"توروخدا ولم کن چی می خوای از جونم"

ه_"همون چیزی که لوک ازم گرفت"

"اون از تو چیزی نگرفته تو دوست دختر داری منم با هرکی که بخوام دوست میشم"

ه_"تو حق نداری با کسی دوست بشی تو فقط باید منو دوست داشته باشی فقط من شنیدی"

"نمی خوام من لوک رو دوست دارم تازه تو خودت گفتی منو دوست نداری پس الآن چی میخوای"
همین طور که گریه می کردم اینا رو گفتم
"هری لطفا ولم.."
اون با گذاشتن لباش رو لبام حرفمو قطع کرد اینقدر محکم و وحشیانه لبامو می بوسید که احساس کردم الان لبام کنده میشه با یه دستش دوتا دستامو گرفته بود و با یه دست دیگش صورتمو گرفته بود تا تکون نخورم لبش رو محکم گاز گرفتم تا ولم کنه طعم خون رو تو دهنم حس کردم صورتمو ول کرد و از روم پاشد فکر کردم منصرف شده ولی بعد زد تو صورتم و گفت
ه_"خودت خواستی سختش کنی"
به زور گرفتم و لباسمو دراورد جیغ زدم و کمک خواستم که دهنمو گرفت و گفت
"اگه یه صدای دیگه ازت دربیاد با ماشین میبرمت وسط بیابون و بعد که کارم باهات تموم شد همون جا ولت میکنم"
بغضم شکسته بود و به هق هق تبدیل شده بود هیچ وقت فکر نمی کردم اینجوری بشه
ه_"هیشش گریه نداره که باور کن من از لوک تو این کار بهترم"

"بابا لعنتی چرا نمیفهمی من تاحالا با کسی نخوابیدم من باکره ام"

ه_"دروغ میگی لویی همه چیز رو بهم گفت صدای لعنتیت رو وقتی اون به فاکت می داد شنیده"
گریه می کردم تا خواستم بگم اشتباه میکنه گفت
ه_"بسه دیگه زیادحرف زدی حوصله ی دروغ هات رو ندارم من احمقو بگو که فکر می کردم دختر خوب و پاکی هستی ولی فهمیدم تو هم مثل بقیه هرزه ای"
منو خوابوند رو تخت و اومد روم سعی کردم بلند شم ولی هرچی تقلا کردم فایده ای نداشت دستامو گذاشتم رو سینش و هلش دادم اونور ولی حتی یه سانتم تکون نخورد دستامو گرفت و گفت
ه_"هر چی بیشتر تقلا کنی منم بیشتر اذیتت می کنم"
لباس های منو خودشو کامل دراورد و من فقط گریه میکردم صدای گریه های من و نفس های سنگین اون اتاقو پر کرده بود دستشو کشید رو جای کبودی هامو گفت
ه_"اون عوضی اینکاروکرده پس لویی راست می گفت"
تا خواستم توضیح بدم خودشو محکم فرو کرد تو من و من از درد جیغ کشیدم و گریه کردم از درد ناخونامو توی دست هری فرو کردم اینقدر محکم که دستش زخم شد هری خودشو تند تند تو من تکون میداد دستامو ول کرد وقتی به دستاش نگاه کردم زخم شده بود یه دستش و گذاشت رو سینم و شروع کرد به بوسیدنم و من فقط گریه می کردم هم بخاطر درد جسمی هم روحی هیچ وقت فکر نمی کردم اینطوری بشه همیشه دوست داشتم اولین تجربم از روی عشق باشه نه از روی اجبار و هوس من عاشق هریم ولی این رابطه رو نمی خواستم چون برای اون از روی هوسه برای اون یه جور انتقامه چون خودمو نسبت بهش بی تفاوت نشون دادم اون دوست داشت من بهش وابسته باشم و دنبالش باشم تو این رابطه هوس، نفرت،اجبار، هر چیزی هست به جز عشق اصلا فکر نمی کردم یه روز توسط کسی که عاشقشم بهم تجاوز بشه
ه_"اوه مارگاریتا تو خیلی تنگی"
هری اینو در حالی که حرکتش و تند می کرد گفت و من از درد این بار موهاشو چنگ زدم من دیگه نمی تونم احساس می کنم اگه یه ذره دیگه ادامه بده من از حال میرم هری تویه من اومد و خودشو از من کشید بیرون و کنار من رو تخت دراز کشید همون طور که گریه می کردم از رو تخت پاشدم و لباسام رو پوشیدم انقدر درد داشتم که با هر قدمی که برمی داشتم زیر دلم تیر می کشید به ملافه خونی نگاه کردم دوباره اشک تو چشمام جمع شد و رفتم سمت در
ه_"کجا میری؟"

"به تو ربطی نداره تو کارتو کردی حالا ولم کن"

ه_"آخه با این وضع که نمیتونی بری بیا یکم دراز بکش فردا خودم میبرمت"

"از کی تاحالا من برات مهم شدم در ضمن ترجیه میدم از درد بمیرم تا اینکه پیش آدم عوضی مثل تو باشم"

ه_"تو برام مهم بودی"

"پس برای همین هرچقدر التماست کردم اهمیت ندادی،برای همین حرفموباور نکردی وباارزش ترین چیزی که برام مونده بود رو به زور ازم گرفتی"
همین طور پشت سرهم اشک می ریختم و لنگان لنگان تا دم در رفتم که هری دستمو گرفت سریع دستمو از دستش کشیدم بیرون و با داد گفتم
"دستای کثیفتو به من نزن عوضی"

ه_"چرا اینقدر لج می کنی تو حتی نمیتونی یه قدم راه بری چجوری میخوای تا خونه بری"

"به تو ربطی نداره فهمیدی"

از خونه اومدم بیرون و درو پشت سرم محکم بستم گوشیم زنگ زد وقتی دیدم لوک داره زنگ میزنه زدم زیر گریه و با دستای لرزون گوشی رو جواب دادم
.
.
.
این قسمت خیلی طولانی بود رای و نظر فراموش نشه لطفا

my big loveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora