chapter8

84 12 2
                                    

داستان از نگاه هری
روی مبل نشسته بودم و داشتم ویسکی می خوردم و تلویزیون نگاه می کردم که یکی محکم در زد
"اومدم بابا درو شکوندی یواش در بزن"
درو باز کردم و با تعجب به سوفیا خیره شدم اون اینجا چیکار میکنه
"چته بابا اعصاب نداری"
گفتم و رفتم سمت مبل و نشستم سوفیا اومد سمتم و گفت
"میشه با هم حرف بزنیم"
"آره حتما"
کنجکاو بودم بدونم می خواد چی بگه البته که میخواد راجع به مارگاریتا حرف بزنه میدونستم این همون دختر 5 سال پیشه پسرا چطور از من پنهون کردن
"خوب میخواستم بگم میشه به مارگاریتا زنگ بزنی اون حالش زیاد خوب نبود و با عجله از پیشم رفت هرچی هم زنگ میزنم جواب نمیده"

"سوفیا اون که دیگه بچه نیست می تونه از خودش مراقبت کنه"
احساس کردم با این حرفم سوفیا عصبی شده و به زور خودش رو کنترل کرده و هر لحظه ممکنه منفجر بشه
"تو از هیچی خبر نداری لطفا بهش زنگ بزن"
"باشه قبول فقط بگو چرا من؟"
من دلیلش رو میدونستم فقط میخواستم مطمئن شم که اون هنوز عاشقمه
"چون اون به احتمال زیاد جوابت رو میده"
"یعنی داری اعتراف میکنی که اون هنوز عاشقمه"
من گفتم و یه نیشخند از روی پیروزی زدم
"خواهش میکنم فراموشش کن اون به اندازه کافی عزاب کشیده"
"این به من و اون مربوط میشه نه تو"
من با یه لحن جدی گفتم
"چرا این کارو باهاش میکنی میخوای اذیتش کنی تو کاری نکنی هم اون اذیت میشه"
احساس کردم بغض کرده و من نمیخوام این بحث ادامه پیدا کنه
"بهتره به مارگاریتا زنگ بزنم"
"بزار رو اسپیکر می خوام صداش رو بشنوم و مطمئن شم که خوبه"
"تو واقعا دوست خوبی هستی"
اون دوست مهربونیه و همیشه به فکر دوستشه درست مثل لویی اون دوتا به هم میان به مارگاریتا زنگ زدم و همون طور که سوفیا حدس میزد بعد چند تا بوق جواب داد
"سلام"
"سلام مارگاریتا حالت خوبه"
"چی میخوای زود باش بگو وقت ندارم"
از صداش معلوم بود که گریه کرده بود و الانم داشت سعی میکرد بغضش نترکه ولی میدونم این زیاد دوم نمیاره و میزنه زیر گریه
"می خواستم بگم سوفیا اینجاست و نگرانته چرا جواب تلفنش رو نمیدی"
"به تو ربطی نداره خسته شدم از این زندگی میفهمی ولم کنید راحتم بزارید"
داشت داد میزد و گریه می کرد که به دفعه صدای جیغ مارگاریتا و بر خورد یه چیزی اومد
"مارگاریتا حالت خوبه چه اتفاقی افتاد"
اون جواب نداد تلفن رو قطع کردم و دیدم سوفیا داره گریه میکنه فاک لعنتی اون نمیتونه به این زودی بره دوباره به مارگاریتا زنگ زدم و دعا می کردم جواب بده اون جواب داد خدارو شکر
"سلام"
صبر کن ببینم این که مارگاریتا نیست
"سلام میخواستم بدونم صاحب این گوشی کجاست من یکی از دوستاشم"
تند حرف زدم و صدام میلرزید و سوفیا همین جور گریه میکرد
"یه لحظه منتظر باشید"
اون زن خیلی آروم و خونسرد حرف میزد بر عکس من که داشتم دیونه میشدم
"ایشون تصادف کردن و الان تو اتاق عمل هستن"
با هر کلمش احساس کردم یه چاقو تیز تو قلبم فرو کردن آدرس بیمارستان رو ازش گرفتم و با سوفیا رفتیم اونجا ، اونجا نزدیک جاده بود یعنی اون داشت از شهر خارج می شد؟
وقتی رسیدم بیمارستان سوفیا سریع از ماشین پیاده شد و دوید سمت بیمارستان از پرستارا پرسید و اونا هم مارو تا پشت در اتاق عمل راهنمایی کردن از هر پرستاری میپرسیدیم میگفتن وضعیتش معلوم نیست دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم چند ساعت بود که تو اتاق عمل بود که بالاخره دکتر اومد بیرون و من و سوفیا باید آماده شنیدن هر حرفی باشیم
.
.
.
سلام ببخشید اگه دیر به دیر میذارم امیدوارم که خوشتون اومده باشه رای و نظر هم یادتون نره

my big loveOù les histoires vivent. Découvrez maintenant