chapter6

106 14 4
                                    

"مارگاریتا"
با صدای سوفیا از خواب بیدار شدم اصلا نمیدونم کی خوابم برد حتما موقع مرور خاطرات تلخ و کلی گریه کردن
"مارگاریتا تو دیشب گریه کردی؟!!"
وقتی داشتم می رفتم سمت دستشویی ازم پرسید تو آینه به خودم قیافم افتضاح بود چشام قرمز بود و پلکام هم پف کرده بود و آرایش دیشبم خراب شده بود صورتم رو شستم و دوباره به خودم نگاه کردم من به معنای واقعی داغونم.
"مارگاریتا حالت خوبه؟ تورو خدا درو باز کن"
سوفیا همین جوری داد می زد این دختر خسته نمیشه انقدر داد میزنه؟!!
"نترس دوباره خود کشی نمیکنم"
اینو گفتم و نشستم رو مبل قبلا یه بار این کارو کردم ولی قول دادم که دیگه نکنم
"خودتم میدونی که نباید میرفتیو باهاش روبه رو میشدی"
وای خدا دوباره سوف شروع کرد
"سوفیا خواهش میکنم بس کن الان آخرین چیزی که می خوام نصیحت ها و سرکوفت های تو"
اینو گفتم و ازخونه زدم بیرون
"دختره لجباز منو بگو که براش ناراحتم"
وقتی رفتم سمت ماشینم شنیدم که سوف گفت میدونم زیاده روی کردم ولی بعدا ازش معذرت خواهی میکنم
ماشین رو روشن کردم مچ پام هنوز درد میکنه ولی انقدر مشکل دارم که اصلا حسش نکردم
صدای آهنگ رو تا آخر زیاد کردم و بلند بلند گریه کردم
وقتی به خودم اومدم دیدم جلوی خونه ویکتوریا وایسادم اون دومین و آخرین نفری که از احساساتم و زندگیم خبر داره اون هیچوقت من رو سرزنش یا نصیحت نمیکنه کاری که سوفیا همیشه با من میکنه اون بیشتر شبیه مامانمه تا دوستم و میدونم این کار رو برای من میکنه در زدم و ویکتوریا در رو باز کرد اون تنها زندگی میکنه و از این بابت خوشحالم
با تعجب به من نگاه کرد با خنده گفت
"نه به این لباسای قشنگ نه به این قیافه داغونت"
بدون اینکه چیزی بگم بغلش کردم و زدم زیر گریه ویکتوریا معمولا نمیذاره کسی بغلش کنه ولی وقتی دید حالم چقدر بده اونم بغلم کرد
"چی شده دختر؟!!تو چند وقت بود که خوب بودی چی شده دوباره؟!!"
رفتم تو خونه و قبل هر کاری یه بلوز، شلوار از ویکتوریا گرفتم چون اون لباس داشت کلافم می کرد ویکتوریا از من تو پر تره برای همین تی شرتش برام گشاد بود و خوب بنظر نمی رسید ولی الان به تنها چیزی که اهمیت نمیدم تیپ و قیافمه
"اون برگشته"
این رو با بغض گفتم و احساس کردم الان دوباره گریه ام می گیره
"چی میگی مارگاریتا؟!!کی برگشته"
همین طور که به یه نقطه خیره شده بودم برگشتم سمتش و گفتم
"هری"
اون همین طور حیرت زده به من نگاه کرد و من کل داستان رو براش توضیح دادم و اون مثل همیشه بدون اینکه چیزی بگه یا سرزنشم کنه فقط به حرفام گوش کرد و با تاسف به من نگاه کرد وقتی حرفام تموم شد احساس کردم سبک شدم من واقعا به یکی نیاز داشتم تا باهاش حرف بزنم و خودم رو خالی کنم
"من واقعا نمیدونم چی بگم"
ویکتوریا بعد چند دقیقه گفت
"بعضی وقتا ازت متنفر میشم"
من گفتم
"چرا اونوقت؟!!"
"چون زندگیم رو نجات دادی"
من گفتم و از جام پاشدم و با سرعت گریه کنان از خونه رفتم بیرون و ویکتوریا رو همون طور حیرت زده تنها گذاشتم
.
.
.
رای و نظر یادتون نره

my big loveDove le storie prendono vita. Scoprilo ora