بازم ازم استفاده شد بازم بازیچه شدم آخه چرا من چرا به هر پسری اعتماد می کنم بهم صدمه میزنه من عاشق لوک نبودم ولی دوستش داشتم خوشم میومد از اینکه براش مهمم از اینکه حتی اگه ردش کنمم بازم پیشم میمونه صدای در اتاقم باعث شد از فکر بیام بیرون فکر کردم که سوفیا و لویی در میزنن پس با عصبانیت گفتم
"سوفیا الان اصلا حوصله ی نصیحت هات رو ندارم نمی خوام چیزی بگم که هم تو ناراحت بشی هم من پشیمون شم پس برو"لوک_"من سوفیا نیستم میشه درو باز کنی"
"نه نمیشه چون حوصله ی حرف زدن و دروغ شنیدن ندارم برو"
ل_"تا درو باز نکنی نمیرم من دوستت دارم 2سال منتظر نبودم که وقتی بدستت آوردم با یه حرف ساده از دستت بدم"
باورم نمیشه یعنی لوک نمی خواد ترکم کنه با خوشحالی از رو تخت بلند شدم و درو باز کردم و لوک رو محکم بغل کردم
ل_"اینقدر سفت بغلم کردی که هرکی ندونه فکر میکنه می خوام برای همیشه برم"
خندیدم و از بغلش اومدم بیرون موهامو داد پشت گوشم و زل زد تو چشمام
ل_"نگاه کن با این چشمای قشنگ چیکار کردی دیگه نبینم گریه کنی""آخه فکر کردم می خوای بری و ولم کنی"
ل_"خب تو 2ثانیه صبر نکردی من توضیح بدم تا برگشتم دیدم داری میری من فقط نمی خواستم با لویی دعوا کنم از تو عصبانی نبودم حالا اجازه میدی برم یا نه"
"آره ببخشید که زود قضاوت کردم"
یه لبخند مهربون بهم زد و دستش و انداخت دور کمرم و با هم رفتیم سمت در لبش رو کوتاه بوسیدم و باهاش خداحافظی کردم وقتی برگشتم سوفیا و لویی رو دیدم که با عصبانیت بهم خیره شده بودن و منم با عصبانیت بهشون نگاه کردم
لویی_"واو نمایش فوق العاده ای بود تو باید بازیگر می شدی""مراقب حرف زدنت باش تو نمی تونی راجب من نظر بدی بار آخری هم باشه که با لوک اینجوری حرف می زنی اون دوست پسرمه چه شما خوشتون بیاد چه نه"
ل_"حالا میفهمم حق با هری بود تو یه هرزه ای انقدر خوب به فاکت میده که اینجوری ازش طرفداری می کنی"
اشکم سرازیر شد رفتم جلو و محکم کوبوندم تو صورت لویی
"نه تو نه هری حق ندارین همچین فکری راجب من کنین اصلا شما حق ندارین راجب من فکر کنین"
کلیدام و گوشیمو برداشتمو با گریه از خونه اومدم بیرون و لحظه آخر شنیدم که سوفیا داشت سر لویی داد می زد ولی اهمیت ندادم و شروع کردم به دویدم و دور شدن از خونه دلم می خواست تا جایی که می تونم از اینجا دور شم این بی انصافیه که هری در مورد من همچین حرفی میزنه اگه من یه هرزه بودم باید هرشب با یکی می خوابیدم ولی من با این که 20 سالمه تا حالا با یه نفر هم نخوابیدم اون نمی تونه راجب من همچین حرفی بزنه گوشیم زنگ زد نگاه کردم و دیدم لوک داره زنگ میزنه سعی کردم صدام جوری باشه که نفهمه گریه کردم
"سلام عزیزم"ل_"سلام عشقم کجایی؟"
"حوصلم سر رفته بود اومدم بیرون قدم بزنم"
ل_"باشه کاری نداری با من میخوای بیام دنبالت بریم بیرون"
"نه دیگه خسته شدم داشتم برمی گشتم خونه یه روز دیگه بریم"
ل_"باشه خداحافظ"
"خداحافظ"
وقتی گوشی رو قطع کردم دیدم یه ساعته که دارم راه میرم و الان روبه روی خونه ی هریم و شنیدم که هری داره داد میزنه رفتم پشت درخت قایم شدم و لویی رو دیدم که از خونه ی هری اومد بیرون رفتم جلوتر لای در باز بود و هری داشت همه چیز رو پرت می کرد اول گفتم به من چه و خواستم برم ولی وقتی داد زد و میزو چپ کرد دلم طاقت نیاورد و ترسیدم به خودش صدمه بزنه درو باز کردم و رفتم تو با دیدن صحنه روبروم خشکم زد همه جا پر از شیشه خورده بود و میز چپ شده بود
"هری داری چیکار می کنی؟!"
هری برگشت و عصبانیت از چشماش میبارید چشماش تیره شده بود و سینش تند تند بالا پایین میرفت یه لحظه ازش ترسیدم و گفتم کاش نمیومدم تو چون می دونم ته این ماجرا خوب نیست
ه_"تو اینجا چیکار میکنی""من داشتم از اینجا رد می شدم که صدای داد زدن شنیدم فکر کردم اتفاقی افتاده و الان دیگه دارم میرم فعلا"
هری دوید سمت در و اونو محکم بست و دستش رو گذاشت رو در
"نه نه نه تو هیچ جا نمیری چون باهات کار دارم"
چشمام گرد شد و واقعا از هری ترسیدم
.
.
.
رای و نظر فراموش نشود
![](https://img.wattpad.com/cover/59689601-288-k912948.jpg)
ESTÁS LEYENDO
my big love
Fanficاین داستان زندگی دختریه که برای رسیدن به خوشبختی و عشقش تلاش میکنه ولی خب شانس با اون یار نیست دختری که از بیرون کامل و خوشبخته و همه به زندگیش حسادت میکنن ولی از درون داغونه و کسی اونو درک نمیکنه و اون مجبوره تنهایی با مشکلاتش کنار بیاد و این موضوع...