**فلش بک**
"سوف من تصمیمم رو گرفتم دیگه نمی تونم اینجوری ادامه بدم"
من از پشت تلفن به سوفیا گفتم و داشتم گریه می کردم وقتی لنا گفت که دیشب برای اولین بار چجوری هری رو بوسیده احساس کردم که یه چاقو تو قلبم فرو کردن و کل روز رو داشتم گریه می کردم حتی سر کلاس ولی هیچ کس جز سوفیا خبر نداشت چی تو دلم میگذره
"مارگاریتا همونجا بمون الان میام پیشت"
صدای سوفیا من رو از فکر های درد آورم بیرون آورد
"نه لازم نیست بیای مرسی که همیشه بودی و تنهام نذاشتی"
گوشیو قطع کردم و تیغ و برداشتم حرفای لنا که می گفت "لباش نرم بود و خوش طمع" تو سرم می چرخید تیغ رو تا جایی که می شد تو دستم فرو کردم و رگم رو زدم صدای باز شدن در رو شنیدم و بعد صدای سوفیا که گفت
"تو چیکار کردی؟!!"
یه لبخند تلخ زدم و از حال رفتم
وقتی بهوش اومدم تو یه خونه که نمیشناختم بودم
"نه این امکان نداره نباید اینجوری میشد"
من زیر لب گفتم و از اینکه هنوز زندم ناراحت بودم
"مارگاریتا خدا رو شکر حالت خوبه "
سوفیا همون طور که کنارم رو کاناپه نشسته بود گفت من بلند شدم و بهش گفتم
"من کجام ؟ چرا منو نجات دادی"
"می خواستی چیکار کنم همون طوری ولت کنم بمیری؟!!"
"آره اینطوری راحت میشدم"
"بچه ها میشه باهم دعوا نکنید"
اون دختر گفت فکر کنم اونو تو کالج چند بار با سوفیا دیدم
"ببخشید یادم نمیاد از شما نظر خواسته باشم"
من به اون دختر گفتم
"به جای تشکرته من جونت رو نجات دادم اگر من نبودم تا حالا مرده بودی"
"من ازت نخواستم جونم رو نجات بدی و ای کاش نبودی"
"مارگاریتا تمومش کن"
من ساکت شدم و دیگه حرفی نزدم
"این اسمش ویکتوریاست و تو کالج پزشکی میخونه اون جونت رو نجات داد"
سوفیا گفت و با دستش به اون دختر اشاره کرد از اون روز به بعد من با ویکتوریا دوست شدم
**پایان فلش بک**
از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و پام رو گذاشتم رو گاز و سمت جاده رفتم میخواستم از اینجا دورشم همین طور که گریه میکردم سرعتم و زیادتر می کردم گوشیم پشت سر هم زنگ میخورد به نوبت یه بار سوفیا یه بار ویکتوریا اون حتما بعد اینکه خونه رو اونجوری ترک کردم ترسیده که نکنه بلایی سر خودم بیارم حقم داره منم اگه یه دوست دیونه و نا امید مثل خودم داشتم می ترسیدم بعد یه مدت تصمیم گرفتم جواب بدم ولی دیدم هری زنگ میزنه با کمی تردید جواب دادم
"سلام"
"سلام مارگاریتا حالت خوبه"
"چی میخوای زود باش بگو وقت ندارم"
به زور جلوی خودم رو میگرفتم که گریه نکنم همین طور از شدت عصبانیت پام رو روی گاز فشار میدادم و سرعتم هر لحظه بیشتر می شد
"میخواستم بگم سوفیا اینجاست و نگرانته چرا جواب تلفنش رو نمیدی؟"
"به تو ربطی نداره خسته شدم از این زندگی میفهمی ولم کنید راحتم بزارید"
داشتم داد میزدم و گریه میکردم که یکدفعه یک کامیون از رو به رو اومد چون سرعتم زیاد بود کنترلم رو از دست دادم و از مسیر خارج شدم و خوردم به اون کامیون
"مارگاریتا حالت خوبه چه اتفاقی افتاد"
آخرین چیزی که شنیدم صدای هری بود و بعد بیهوش شدم امیدوارم اینبار دیگه یکی دیگه مثل ویکتوریا سرو کلش پیدا نشه تا نجاتم بده
.
.
.
رای و نظر یادتون نره

ESTÁS LEYENDO
my big love
Fanfictionاین داستان زندگی دختریه که برای رسیدن به خوشبختی و عشقش تلاش میکنه ولی خب شانس با اون یار نیست دختری که از بیرون کامل و خوشبخته و همه به زندگیش حسادت میکنن ولی از درون داغونه و کسی اونو درک نمیکنه و اون مجبوره تنهایی با مشکلاتش کنار بیاد و این موضوع...