"سلام"
سعی کردم صدام نلرزه ولی بی فایده بود
ل_"معلوم هست تو این وقت شب کجایی چرا گوشیتو جواب نمیدی"
دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه
ل_"مارگاریتا چرا داری گریه میکنی حالت خوبه""نه لوک حالم خیلی بده میشه بیای دنبالم"
ل_"فقط بگو کجایی"
"تو شهرکم کوچه ی چهارم"
ل_"پنج دقیقه دیگه اونجام"
گوشی رو قطع کردم و با سختی و درد خودمو رسوندم سر کوچه دیگه پاهام تحمل وایستادن نداشت و نشستم رو زمین چند دقیقه بعد ماشین لوک ایستاد و اون با عجله از ماشین پیاده شد و وقتی منو تو اون وضع دید خشکش زد اومد جلو و دستشو کشید رو گونم موهامو کنار زد و وقتی کبودی های روی گردنم رو دید دستاشو مشت کرد و با عصبانیت بهم نگاه کرد گریم شدت گرفت چشام انقدر گریه کرده بودم میسوخت بین گریه هام گفتم
"لوک به خدا من نخواستم من خیلی سعی کردم جلوش رو بگیرم ولی اون.."
دیگه نتونستم ادامه بدم و با تمام وجودم گریه میکردم از درون داشتم میسوختم و ذره ذره آب می شدم لوک بغلم کرد و موهامو نوازش می کرد و محکم تو بغلش فشارم میداد
ل_"بگو کدوم عوضی اینکارو باهات کرده تا خودم بکشمش"
سرمو به معنی نه تکون دادم و گفتم
"فقط منو ببر خونه نمیخوام اینجا باشم"
لوک منو از زمین بلند کرد و گذاشت تو ماشین سرمو گذاشتم رو شیشه و چشامو که از شدت گریه می سوخت بستم ماشین وایستاد ولی من حتی توان اینکه چشمامو باز کنم نداشتم سوفیا درو باز کرد و گفت
س_"چی شده؟"ل_"بعدا میگم"
منو برد تو اتاق و گذاشتم رو تخت می خواست از اتاق بره بیرون ولی دستشو گرفتم و نذاشتم
"نرو پیشم بمون"
سرشو تکون داد و کنارم رو تخت دراز کشید میدونم براش سخته و وقتی حالم بهتر شد میخواد باهام حرف بزنه و شاید ترکم کنه ولی الان نمیخوام بهش فکر کنم سرمو گذاشتم رو سینش و چشمامو بستم
"نه ولم کن به من دست نزن نههه"
از خواب پریدم و دیدم چشمای لوک پر از اشک و بهم گفت همش خواب بوده صورتم و موهام خیس شده بود لوک موهامو کنار زد و بغلم کرد
ه_"حالت خوبه"
صداش رو که شنیدم تمام تنم لرزید داشت میومد سمتم که لوک رو از پشت بغل کردم و داد زدم
"به من نزدیک نشو چرا دست از سرم بر نمیداری دوست داری عذاب کشیدنم و ببینی"ه_"ببین مارگاریتا من بابت کاری که امشب کردم متاسفم من تو حال خودم نبودم"
ل_"یعنی کارو تو بود تو به این روز انداختیش؟ میکشمت"
تو یه لحظه لوک روی هری بود و داشت هری رو می زد به سوفیا که کنار در اتاق بود نگاه کردم ودیدم داره به من باترحم نگاه میکنه وگریه میکنه دوباره به لوک وهری نگاه کردم که اگه نمی گرفتیشون هم دیگرو می کشتن رفتم جلو و سعی کردم از هم جداشون کنم به زور لوک رو کشیدم کنار و جلوش وایستادم
"لوک تورو خدا آروم باش"ل_"ولم کن مارگاریتا من اون آشغال رو میکشم"
"نه لوک ولش کن لطفا"
ه_"مارگاریتا من متاسفم"
اومد جلو که دستمو بگیره ولی من پشت لوک قایم شدم و گفتم
"به من دست نزن تاسف تو چیزی رو عوض نمیکنه حالا هم از اینجا برو و بیشتر از این همه چیز رو خراب نکن"
هری از اتاق رفت بیرون
ل_"چرا ازش دفاع کردی""چیکار میکردم اجازه میدادم هم دیگرو بکشین"
ل_"تو نگران من نبودی نگران اون بودی که آسیب نبینه"
"تو چی داری میگی خودتو تو آیینه نگاه کن صورتت داغون شده تازه با کتک زدن اون هیچی مثل قبل نمیشه"
ل_"تو یا خیلی هم از این موضوع ناراحت نشدی یا انقدر احمقی که هنوز اونو دوست داری"
"هیچ کدوم از این هایی که گفتی نیست اگه هنوز عاشقش بودم می بخشیدمش در ضمن تو درون من نیستی که ببینی از درون دارم آتیش میگیرم"
ل_"کجا داری میری؟"
"حموم"
رفتم تو حموم و آب سرد و باز کردم و رفتم زیرش اولش لرزیدم ولی این سرما رو دوست داشتم میخواستم اون آتیشی که داره از درون میسوزونم رو خاموش کنم ولی هیچ فایده ای نداشت تیغ رو برداشتم و میخواستم رگمو بزنم من یه آدم ضعیفم یه آدم احساسی بدبخت دیگه نمیتونم این جوری ادامه بدم تو این دنیا جایی برای آدمای احساسی احمق مثل من نیست تیغ رو روی دستم گذاشتم و آروم فشار دادم خون از دستم سرازیر شد داشتم تیغ و بیشتر فشار میدادم
.
.
.
رای و نظر یادتون نره

YOU ARE READING
my big love
Fanfictionاین داستان زندگی دختریه که برای رسیدن به خوشبختی و عشقش تلاش میکنه ولی خب شانس با اون یار نیست دختری که از بیرون کامل و خوشبخته و همه به زندگیش حسادت میکنن ولی از درون داغونه و کسی اونو درک نمیکنه و اون مجبوره تنهایی با مشکلاتش کنار بیاد و این موضوع...