chapter1

202 19 0
                                    

وقتی بیدار شدم ساعت 5 بود وای من ساعت 6 باید زمین والیبال باشم یک ساعت وقت دارم تا حاضر شم زنگ زدم به مامانم که بگم زمین والیبالم،ماری هم که با دوستاش رفته بیرون سریع حموم کردم و موهام رو صاف کردم تا خشک بشه یه لباس ورزشی پوشیدم و رفتم سمت زمین والیبال خدا رو شکر به موقع رسیدم.
زین و لیام و لویی و نایل و چند تا دیگه از دوستاشون که نمی شناختم اونجا وایساده بودن رفتم جلو بهشون سلام کردم گروه بندی شدیم و بازی رو شروع کردیم تقریبا هوا تاریک شده بود که یک گروه پسر دیگه اومدن به خاطر تاریکی هوا قیافه هاشون معلوم نبود اومدن جلوتر قیافه هاشون رو دیدم.
وای خدای من داری شوخی می کنی این نمی تونه هری استایلز باشه.
اه پسره عوضی دختر باز ازش متنفرم اومد جلو و به همه سلام کرد ولی من جوابش رو ندادم اومد تو بازی تا این دست تموم شه و یه دست دیگه بازی کنیم نمی تونم صبر کنم بازی تموم شه و گروهم رو عوض کنم و با این پسره از خود راضی تو یه گروه نباشم.
بالاخره این دست تموم شد هری و نایل یار کشی کردن هری لویی رو کشید و نایل هم لیام رو نوبت هری شد همین طور که با حرص بهش نگاه می کردم یک دفعه گفت تو و با انگشتش به من اشاره کرد.
هولی شیت!!!
واقعا نمی تونه تنفر رو تو نگاه من ببینه من با تعجب پرسیدم.
"من؟!!"
"نه پس من خب تو دیگه"
هری گفت چشم غره رفتم تا رفتم کنارش گفت
"اسمت چیه؟"
"مارگاریتا"
خیلی سرد جواب دادم
"اسم قشنگیه"
نخیر مثل این که این ول کن نیست با حرص گفتم
"مرسی"
وقتی یار کشی تموم شد بازی رو شروع کردیم
من جلو وایستادم و هری عقب وسط های بازی حس کردم یکی داره می خنده برگشتم و دیدم یکی از دوستای هری داره به من نگاه میکنه و میخنده باعصبانیت گفتم
"چی انقدر خنده داره"
"هیچی"
با اعتماد به نفس کامل گفت وای خدا دلم می خواد کله اش رو بکوبم به دیوار می خواستم یه چیزی بگم که یهو هری گفت
"ببخشید این دوست من یکم بی ادبه من بعدا آدمش میکنم تو ببخشش"
از این نوع حرف زدنش خوشم اومد ولی نظرم هنوز دربارش عوض نشده نیشخند زدم و روم رو کردم اون ور دیدم دوباره داره ریز میخنده نمی دونه من گوشام تیزه برگشتم و به اون دست عوضیه هری اخم کردم و اونم فهمید که جدیم و گفت
"ببخشید،معذرت می خوام"
شب ساعت حدودا نزدیک 10 بود که بازی تموم شد با بچه ها خداحافظی کردم و داشتم می رفتم که یک دفعه هری گفت
"مارگاریتا"
"بله"
"امم...من فردا شب یه مهمونی دارم اگه می خوای بیای می تونی چند تا از دوستات هم با خودت بیاری البته اگه میای"
هری گفت و منم گفتم
"فکر نکنم بتونم بیام"
"مارگاریتا زود باش بگو باشه دیگه تو که اینقدر خجالتی نبودی"
زین گفت و از این که جلوی هری این رو گفت خوشم نیومد الان هری فکر میکنه به خاطر اونه
بدون فکر کردن گفتم
"باشه میام"
هری گفت
"شمارتو بده تا آدرس رو برات بفرستم"
گفتم
"نمی خواد از لنا میگیرم"
لنا دوست دختر هری و دوست منه
"آخه لنا هم آدرس رو نداره فردا بهش میدم تازه اون قراره با سه تا از دوستاش بیاد"
مجبور شدم و شمارمو بهش دادم و برای آخرین بار با زین،نایل،لویی،لیام و هری خداحافظی کردم تا رسیدم خونه به سوفیا زنگ زدم و گفتم فردا شب پارتی دعوتیم و نگفتم پارتی کیه چون اگه میگفتم میدونم نمیومد چون اون از هری بیشتر از من بدش میاد اصلا اون کلا با گروه اونا مشکل داره که هری و لویی اول لیستشن شب از استرس خوابم نبرد یه جورایی پشیمون شدم که قبول کردم بعد کلی التماس های ماری قبول کردم اونم باهامون بیاد بعد کلی قل خوردن رو تخت بالاخره خوابم برد
.
.
.
.
سلام امیدوارم که دوست داشته باشید من چون سرم شلوغه هفته ای یک قسمت میزارم اگه وقت کردم سعی میکنم بیشتر بذارم ولی قول نمیدم

my big loveWhere stories live. Discover now