لبامو آروم می بوسید لباس خوابمو از تنم دراوردم و به لوک نگاه کردم
ل_"مطمئنی اینو میخوای؟""آره اون سکس برای من معنایی جز اجبار نداشت من تورو میخوام"
لبمو گذاشتم رو لباش و اونم دست کشید رو بدنم و خوابوندم رو تخت شلوار خودشو دراورد از جیبش یه کاندوم دراورد و گذاشت رو خودش اومد رو منو شروع کرد به بوسیدنم سوتینم رو از تنم دراورد و سینه هامو با دستاش میمالید بالای سینه هامو گاز گرفت و آروم رفت پایین تر شورتمو کشید پایین تو چشمام نگاه کرد انگار میخواست اجازه بگیره منم سرمو تکون دادم خودشو کرد توم و من یه جیغ آروم کشیدم چشمامو محکم بستم و لوک شروع کرد به حرکت دادن خودش تو من دستمو کردم تو موهاش و اونارو آروم میکشیدم و اونم برای این که آرومم کنه لبامو میبوسید
"لوک من دارم میام"
و پاهام شروع کرد به لرزیدن و بعد چند دقیقه منو لوک با هم اومدیم و اون خودشو از من کشید بیرون و رو تخت کنارم خوابید خوشحالم که سوفیا نبود وگرنه حتما صدای آه و ناله هامو میشنید
ل_"خب چطور بود؟""عالی بود"
با لبخند گفتم لباس زیرمو پوشیدم و لوکم باکسرشو پوشید و اومد رو تخت پیشم خوابید چشمامو بستم و درحالی که لوک موهامو نوازش میکرد خوابم برد با نور خورشید بیدار شدم و وقتی بغل دستم رو نگاه کردم دیدم لوک پیشم نیست اول نگران شدم که نکنه پشیمون شده و رفته باشه پس زود لباسمو پوشیدمو از پله ها دویدم پایین و وقتی اونو تو آشپزخونه دیدم آروم گرفتم
ل_"چی شده دختر مگه دنبالت کردن که اینجوری می دویی""فکر کردم رفتی"
ل_"انقدر هم واسه خونه رفتن عجله ندارم که صبح زود بدونه خداحافظی برم"
"منظورم این نبود ،فکر کردم پشیمون شدی"
ل_"از چی پشیمون بشم از این که دختری که دوستش داشتم بعد دو سال ماله منه"
یه لبخند باریک زدم و لوک رو بغل کردم حق با اون بود اگه اون دو سال منتظر من بوده پس به این زودیا نباید از دوستی با من پشیمون شه مثل من که اگر بعد 5سال به هری می رسیدم تا آخر عمر پشیمون نمی شدم
ل_"مارگاریتا یه جوری بغلم می کنی که انگار قراره بمیرم"
با مشت زدم رو سینش و از بغلش اومدم بیرون
بعد صبحانه لوک رفت خونه و منم نشستم و خودمو با فیلم دیدن مشغول کردم تا سوف از پیش لویی برگرده وای خدا 3 روز دیگه دانشگاه شروع میشه و من بدبخت می شم چون خیلی از کسایی که نمی خوام ببینمشون اونجا هستند صدای در اومد رفتم درو باز کردم و ماریا رو دیدم خیلی خوشحال شدم چون دلم براش تنگ شده بود محکم همدیگرو بغل کردیم
م_"بی معرفت یه وقت سراغ خواهر کوچیکت رو نگیری ببینی زندس یا مرده البته سراغ مامان و بابا رو هم نمیگری اونا هم ازت ناراحتن""وای دختر یه دقیقه نفس بکش بزار برسی بعد غر بزن تازه بگم این اواخر چیشده بهم حق میدی به مامان و بابا هم بعدا زنگ میزنم"
رفتم تو آشپزخونه دوتا قهوه درست کردم و نشستم تو سالن و کل داستان رو برای ماریا گفتم و اونم با حالت ترحم بهم نگاه می کرد و سعی می کرد دلداریم بده
"خب من همه چیز رو گفتم فقط نمی خوام مامان اینا چیزی از این موضوع بفهمن حالا بگو ببینم تو این مدت چیکار کردی"م_"خب تو زین رو میشناسی؟"
"آره با هری اینا دوسته و تو اکیپ اوناس تا حدودی میشناسمش چطور؟"
م_"خب من می خوام باهاش دوست شم"
"چی؟! درست توضیح بده ببینم"
م_"خب اون روز تو مهمونی هری اومد پیشم و یکم باهم حرف زدیم و اونم شمارمو ازم گرفت و گفت بیشتر باهم آشنا شیم و از این حرفا تا دیروز که بهم پیشنهاد داد با هم قرار بزاریم و منم قبول کردم"
"خیلی خوبه خوشحال شدم زین پسر مهربون و جذابیه ولی مراقب خودت باش اونم یه جورایی مثل هریه فرقشون اینه که زین مهربونه و قد هری عوضی نیست حالا کی باهاش قرار داری"
م_"فردا الانم برای این اومدم پیشت که باهم بریم خرید"
"باشه پس منتظر باش برم حاضر شم باهم بریم"
.
.
.
رای و نظر یادتون نره اگه رای ها و نظرها بیشتر بشه منم زود تر میذارم

STAI LEGGENDO
my big love
Fanfictionاین داستان زندگی دختریه که برای رسیدن به خوشبختی و عشقش تلاش میکنه ولی خب شانس با اون یار نیست دختری که از بیرون کامل و خوشبخته و همه به زندگیش حسادت میکنن ولی از درون داغونه و کسی اونو درک نمیکنه و اون مجبوره تنهایی با مشکلاتش کنار بیاد و این موضوع...