چشمام و باز کردم هنوز همونجوری تو بغل لوک بودم لبخند زدم و بهش نگاه کردم این پسر فوق العادس من واقعا دوستش دارم دستمو گذاشتم رو شکمم این بچه، بچه ی منو لوکه وقتشه یه زندگی جدید شروع کنم آره تصمیمم اینه میرم پیش لوک و سه تایی با هم یه زندگی خوب رو شروع میکنیم صورتمو بردم جلو و لبای لوک رو بوسیدم اونم لبخند زد و منو بوسید
"صبح بخیر"ل_"صبح بخیر عزیزم"
همونجوری که خوابیده بودیم با موهام بازی می کرد و من این کارش خیلی دوست داشتم
"اگه یه ذره دیگه به دست کردن تو موهام ادامه بدی دوباره خوابم میگیره"ل_"ای جون بخواب منم همینجوری تو بغلم نگه میدارمت"
"لوک"
ل_"جونم؟"
"قبوله میام با تو زندگی میکنم"
ل_"جدی؟!!!"
"آره فقط منو تو و بچمون"
ل_"ایول پس چرا خوابیدی پاشو بریم صبحونه بخور بعد بیایم وسایلت رو جمع کنیم"
از اینکه مثل بچه ها ذوق زده شده بود خندم گرفت
"مگه نگفتی بخواب منم بغلت کنم"
یه لبخند شیطنت آمیز زد و گفت
ل_"خوب تو خونه میشه کارای بهتری کرد"
چشمک زد و منم بلند زدم زیر خنده
"اوه متاسفم که نا امیدتون میکنم آقای همینگز ولی فعلا تا ۸ ماه دیگه خبری از سکس نیست"
دستم و انداختم دور گردنش و منم مثل خودش نیشخند زدم صورتشو آورد جلو لبشو گذاشت رو لبم و زمزمه کرد
ل_"منحرف کوچولوی من منم منظورم چیز دیگه بود"
بعد سریع و محکم لبم و بوسید هلم داد رو تخت و خودشم اومد روم دست کردم تو موهاش و لب پایینشو گاز گرفتم و با دندونم کشیدم
ل_"فاک اگه به این سکسی بازیات ادامه بدی قول نمیدم بتونم جلوی خودمو بگیرما"
خندیدم و از رو تخت پاشدم دستش رو گرفتم و با هم رفتیم پایین سوفیا و لویی سر میز نشسته بودن سوفیا با ورود ما نگران زل زد بهم ولی لبخند زدم و بهش اطمینان دادم که همه چیز خوبه
"خب سوف فکر کنم از این به بعد دیگه راحت باشی چون من امروز وسایلم رو جمع میکنم و میرم پیش لوک"
یه دفعه چایی پرید تو گلوی لویی و شروع کرد به سرفه کردن خب فکر کنم زیادی شوکه شد
لوک_"وااو پسر بیشتر مراقب باش کم مونده بود به خاطر اینکه منو دوست دخترم میخوایم تو یه خونه زندگی کنیم خودتو به کشتن بدی"
لوک با یه نیشخند طعنه آمیز گفت و لویی هم با اخم بهش خیره شد احساس میکنم اگه یه خورده دیگه اینجوری ادامه بدن به زودی دعواشون میشه سوف انگار فکر منو خوند چون دستش رو گذاشت رو دست لویی و سعی کرد آرومش کنه لویی چشاشو بست و نفس عمیق کشید و بعد به من نگاه کرد و گفت
لویی_"فکر نکنم تصمیمه درست و عاقلانه ای گرفته باشی ولی تبریک میگم"
به لوک که زیر لب غرغر میکرد خندیدم و گفتم
"مرسی لو و مطمئن باش این عاقلانه ترین تصمیمیه که تا الان گرفتم"
دست لوک و گرفتم و بهش لبخند زدم و اونم همین کارو کرد و بعد شروع کردیم به صبحونه خوردن لوک به زور بهم لقمه میداد و هرچی میگفتم سیر شدم گوش نمیکرد و میگفت تو سیر شدی ولی بچه من گرسنشه
"لوک باور کن اگه یه لقمه دیگه بخورم هرچی تا الان خوردم و بالا میارم اونوقت زحمتات به باد میره"
بالاخره بیخیال شد و رفتیم بالا وسایل رو جمع کردیم
ل_"تو بشین تا من این چمدونا رو بزارم تو ماشین بعد میام این یکی رو میبرم بریم""خب من اینو میارم دیگه چرا ۲بار بیای بالا"
ل_"نههه دست نمیزنیا سنگینه خوب نیست برات"
"اوففف الان اینجوری میکنی بعدا لوس شدم نگی چرا ها"
ل_"نمیگم جوجهی من"
الکی اخم کردم و با لحن اعتراضی گفتم
"هی من جوجه نیستم""اووو راست میگی تو الان مامان مرغه ای"
جیغ زدم و بالشت و پرت کردم سمتش اونم رو هوا گرفت و پرت کرد تو بغلم و چشمک زد بعد با چمدونا رفت منم سرم و گذاشتم رو بالشت و چشمام رو بستم
ل_"خانومی الان که وقت خواب نیست پاشو بریم خونه بخواب تنبل ۲دقیقه تنهات گذاشتم خوابیدی"
بیدار بودم ولی حس نداشتم چشمام رو باز کنم و دست لوک که موهامو ناز میکرد این کارو سخت تر میکرد من واقعا باید یه فکری کنم واسه این حساس بودنم آهی زیر لب گفت و بعد دستش و گذاشت زیر زانو سرم و تو بغلش بلندم کرد سرمو گذاشتم رو گردنش و خودمو بیشتر تو بغلش جمع کرد روی موهامو بوس کرد و بعد رفت بیرون از خونه که اومدیم بیرون صدای کشیده شدن لاستیک ماشینی باعث شد بالاخره چشمام و باز کنم و با دیدن ماشین هری انگار که بهم برق وصل کرده باشن باعث شد خواب از سرم بپره و لوک منو محکم تر تو بغلش گرفت انگار که میخواست مطمئن بشه از بغلش بیرون نمیرم هری عصبی و آشفته از ماشین پیاده شد باورم نمیشه ۲ماه ندیدمش انقدر داغون و آشفته شده که انگار سال هاست ندیدمش سعی کردم از بغل لوک بیام پایین ولی محکم تر بغلم کرد و اجازه نداد
.
.
.
رای و نظر لطفاااا
CZYTASZ
my big love
Fanfictionاین داستان زندگی دختریه که برای رسیدن به خوشبختی و عشقش تلاش میکنه ولی خب شانس با اون یار نیست دختری که از بیرون کامل و خوشبخته و همه به زندگیش حسادت میکنن ولی از درون داغونه و کسی اونو درک نمیکنه و اون مجبوره تنهایی با مشکلاتش کنار بیاد و این موضوع...