chapter11

89 11 3
                                    

داستان از نگاه هری
خوابیده بودم که احساس کردم یکی دستش روکرد تو موهام و اونا رو نوازش کرد که یه یادم افتاد پیش مارگاریتا خوابیدم و اون کسیه که موهام رو نوازش میکنه وقتی دستش رو برداشت چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم که عمیق تو فکر بود لبخند زدم و گفتم
"بیدار شدی؟"
"آره ببخشید اذیت شدی لازم نبود بمونی"
اون داره باهام شوخی میکنه ؟!! این خیلی لذت بخش بود فکرم رو گفتم البته قسمت آخر رو فاکتور گرفتم
"نه بابا چه اذیتی، امیدوارم ناراحت نشده باشی بابت اینکه پیشت خوابیدم"
زل زده بودم بهش و لبام چند سانت با لباش فاصله داشت که یه دفعه یکی درو باز کرده و اومد تو سریع از رو تخت پاشدم و به سوفیا که بهم اخم کرده بود نگاه کردم و فکر می کردم که اگه مامانش اینا نیومده بودن الان چی میشد داشتم تصور می کردم که لباش چه طعمی داره که یه دفعه مارگاریتا عصبانی شد و داد زد
"ای بابا میشه برید بیرون می خوام تنها باشم"
"باشه عزیزم هرجور راحتی"
مامانش گفت و همه از اتاق رفتن بیرون به جز من میدونستم دوست داره بمونم البته خودمم دوست داشتم پیشش بمونم و نمی خواستم تنهاش بذارم چون الان تو وضعی نبود که بخواد تنها بمونه
"کجای حرفم برات نامفهوم بود"
"خب بالاخره یکی باید پیشت بمونه و تنها کسی که از داد زدنت نترسید من بودم"
لبخند کوچیکی زد و این نشان دهنده پیروزی من بود صدای در زدن ما رو از زل زدن به هم بیرون آورد پرستار بود که غذای مارگاریتا رو آورده بود به غذا نگاه کردم یه چیزی مثل سوپ بود که بعید میدونم مارگاریتا خوشش بیاد ولی چاره ای نداره من مجبورش میکنم تا آخرش رو بخوره پرستار غذا رو گذاشت جلوی مارگاریتا و رفت و همون طور که حدس می زدم اونم غذا رو هل داد اونور و دراز کشید خب حالا وقتشه که دست به کار شم و خودم بهش بدم
"هی خانم تنبل پاشو غذات رو بخور سه روزه هیچی نخوردی"
من مطمئنم اون از مهمونیه من به بعد چیزی نخورده واز اون روز سه روز گذشته در واقع تو مهمونیه منم چون استرس داشت که پسرا لوش بدن و حقیقت فاش بشه به جز مشروب چیزی نخورد
"اما من گشنم نیست و در ضمن تو خودتم حتی حاضر نیستی اینو بخوری"
خب قسمت اول حرفش رو قبول ندارم ولی با قسمت دوم موافقم ولی نباید اینو نشون بدم پس بدون اینکه چیزی بگم یه قاشق از سوپش خوردم اون واقعا بی مزه بود ولی سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم پس یه لبخند زدم و به مارگاریتا که دست به سینه نشسته بود نگاه کردم و گفتم
"خب اونقدرا هم بد نیست دیدی من خوردم تو هم باید بخوری"
"اما..."
"هیسس اما بی اما همین که گفتم"
آهی از روی تسلیم شدن کشید اومد قاشق رو از دستم بگیره که نذاشتم اونم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت
"مگه نگفتی باید بخوری خب با دست که نمی تونم بخورم قاشق رو بده دیگه"

"نمی خواد خودم بهت میدم"
.
.
.
رای و نظر یادتون نره
اگه انتقاد یا پیشنهادی دارید بگید که من بدونم خوشتون میاد یا نه که داستان رو جور دیگه ادامه بدم

my big loveWhere stories live. Discover now