هری اومد سمت ما و جوری که سعی کرد صداش بالا نره ولی عصبی گفت
ه_"معلومه داری چیکار میکنی بخاطر اذیت کردن من رفتی از یارو حامله شدی الانم میگی میخوام باهاش زندگی کنم؟"
آروم جوری که فقط لوک بشنوه گفتم میشه منو بزاری زمین با تردید نگام کرد ولی بالاخره منو گذاشت زمین رفتم سمت هری و گفتم
"من قصد اذیت کردن کسی رو ندارم متاسفم اگه ناراحتت کردم ولی من لوک رو دوست دارم و هر تصمیمی هم که بگیرم به خودم مربوطه"
دیدم تو چشماش اشک جمع شد و این بدترین صحنه عمرم بود چشمایی که یه روزی تمام دنیام بودن خیس شد و حالا من باعث داغون شدن مردی بودم که ناراحتیش دنیارو رو سرم آوار میکرد نمی تونستم بیشتر از این تو چشاش نگاه کنم و خودمو بی تفاوت نشون بدم میدونستم اگه ۱دقیقه دیگه اونجا بمونم اشکم جاری میشه پشتم و کردم که برم ولی با شنیدن حرفش همونجوری وایستادم و چشمامو محکم رو هم فشار دادم که اشک تو چشمام از بین بره
ه_" تو نمیتونی اینکارو کنی چون هنوز عاشق منی"
آره لعنتی من هنوز عاشقتم ولی باید تاوان کاری که کردم رو بدم شاید هیچ وقت نتونم عاشق لوک بشم و اون حسی که به تو دارم و به اون داشته باشم ولی من دوسش دارم من نمی تونستم اینارو به اون بگم پس فقط مثل همیشه وانمود کردم
"نه دیگه نیستم"
رفتم تو ماشین و لوک هم اومد نشست دیدم که هری روی زانوهاش افتاد وقتی ماشین داشت دور میشد اسمم رو داد زد و قلب من برای هزارومین بار شکست
"لوکاس"ل_"هیچی نگو مارگاریتا خواهش میکنم الان هیچی نگو"
"برای چی؟ من که کار اشتباهی نکردم"
ل_"من اعصابم خورده لطفا"
دیگه تا خونه هیچی نگفتم و سعی کردم گریه نکنم وقتی رسیدیم لوک کلید خونه رو داد بهم و گفت برم بالا بدون هیچ حرفی فقط پیاده شدم و لوک به سرعت از اونجا دور شد اشکم آروم رو گونم سر خورد دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم رفتم تو خونه و آروم اشک ریختم دیگه نمی کشیدم خسته شدم رفتم تو اتاق مهمان و رو تخت خوابیدم چندبار خونه لوک اومده بودم واسه همین همه جاشو بلد بودم خونه قشنگی داشت یه خونه دوبلکس و بزرگ ولی ویو خونه یه چیز دیگه بود میتونستی کل شهر رو ببینی چشمام و بستم و آروم خوابم برد با حس کردن نوازش دست کسی رو موهام بیدار شدم آروم چشمام رو باز کردم و دیدم لوک داره با لبخند نگام میکنه
ل_"چرا تو اتاق مهمون خوابیدی خانومی"
دلخور ازش رو برگردوندم و دوباره چشمامو بستم
ل_"قهر نکن دیگه ببخشید خب عصبانی بودم تازه به عنوان معذرت خواهی لباساتو چیدم شامم درست کردم""من کاری نکرده بودم که بخوای عصبانی بشی بجای این که خوشحال باشی منو مثل یه آشغال جلو در پیاده میکنی بعدم جوری که انگار یه ثانیه بیشتر پیش من بودن عذابت میده پاتو رو گاز فشار میدی و میری"
همینطور که این حرفارو میزدم رفتم تو آشپزخونه تا آب بخورم و اونم دنبالم اومد با دیدن میز شام قشنگی که چیده بود قلبم فشرده شد و همون لحظه از حرفام پشیمون شدم
ل_"دیگه داری زیاده روی میکنی این چرندیات چیه که میگی من رفتم واسه خونه خرید کنم و آره من خوشحال بودم از اینکه تو داری میای پیشم زندگی کنی قبل اینکه اون آدم گند بزنه به همچی تو نمیفهمی اون همیشه بین ماست همیشه من باید ترس این رو داشته باشم که هردفعه میاد دنبالت تو نذاری بری تو اینارو نمی فهمییی"
هر جمله ای که میگفت صداش بلندتر میشد و در آخر هرچی که رو میز بود و ریخت زمین تا به حال لوک رو انقدر داغون و عصبی ندیده بودم رفتم پیشش تا دستشو بگیرمو آرومش کنم که آرنجش خورد تو شکمم و از پشت محکم خوردم به کابینت کل دل و کمرم تیر کشید
"آخخخ"
از درد جیغ کشیدم که لوک یه دفعه به خودش اومد دوید سمتم نمی تونستم رو پاهام وایستم داشتم می افتادم که لوک منو گرفت
ل_"مارگاریتا عزیزم خوبی ببخشید به خدا نمی خواستم اینجوری بشه"
از درد گریه میکردم دستم و گذاشتم رو دلم که یه دفعه یاد بچه افتادم
"لوک بچه"
به سختی گفتم و اونم انگار یه دفعه این موضوع یادش اومد منو بلد کرد و دوید سمت ماشین و منو گذاشت رو صندلی و خودشم سوار شد و سریع به سمت بیمارستان رفت درد خیلی شدیدی داشتم و با حس خیسی شلوارم پایین و نگاه کردم و دیدم خونریزی دارم ترسیده دست لوک و محکم گرفتم و با گریه گفتم
"لوکاس بچم اون چیزیش بشه من میمیرم"
اونم که انگار متوجه خونریزیم شد سرعتشو بیشتر کرد و گفت
ل_"نترس چیزی نمیشه اگه بلایی سرتون بیاد من هیچ وقت خودمو نمی بخشم"
پلکام سنگین شد و همه جا سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم
YOU ARE READING
my big love
Fanfictionاین داستان زندگی دختریه که برای رسیدن به خوشبختی و عشقش تلاش میکنه ولی خب شانس با اون یار نیست دختری که از بیرون کامل و خوشبخته و همه به زندگیش حسادت میکنن ولی از درون داغونه و کسی اونو درک نمیکنه و اون مجبوره تنهایی با مشکلاتش کنار بیاد و این موضوع...