- ولی پدر !! .... واقعا واقعا واقعا واقعا نمیشه هیچ کاری براش کرد ؟!
جویی نفسش رو محکم بیرون داد و به دختر عصبانیش نگاه کرد .
- متاسفانه نه . اون یک مشتریه . ما مشتری هامون رو بیرون نمیکنیم .
- ولی ... ولی این یکی فرق داره ! اون دیوانه ست ! عجیبه ! ترسناکه ! احمقه ! مثل .. مثل یه قاتل رفتار میکنه ! باور کن !
جویی آخرین ظرف رو هم توی ماشین ظرفشویی گذاشت و همینجور که دستکش هاش رو درمیاورد چرخید و رو به دخترش گفت :
- مطمئنم که اونقدرها هم که میگی بد نیست سالی .
- چرا هست ! تا به حال توی عمرم اینقدر در مورد میکروب ها ، مریضی ها و هر چیز دیگه ای که میتونه منُ بُکُشه یا فلجم کنه نشنیده بودم ! پدر ، بذار اینجوری بگم . اون به هیچ وجه قابل تحمل نیست . من نمیخوام وقتی دارم کیک میخورم بشنوم که چه چیزهایی ممکنه از کجا روی اون فرود اومده باشه!
- سالی پارکر ! من فکر میکنم تو داری زیادی بزرگش میکنی . اون فقط یک مشتریه . و این دلیل نمیشه چون ما صاحب اونجاییم تو روی همه چیز اختیار داشته باشی .
سالی چشماش رو چرخوند و ادامه داد :
- دکوراسیون اتاق من رو تغییر داده ! باورت میشه ؟! اونجا ... اتاق منه ! همه اینو میدونن !
جویی با تأکید گفت :
- سالی اون اتاق تو نیست . اون یکی از اتاق های کافی شاپه . اون مال همه ست .
- ولی فقط من ازش استفاده میکنم .
سالی بیشتر تأکید کرد !
- تو اتاق خودت رو داری سِل ، که دقیقا طبقه ی بالای اون اتاقه.. و وقتشه کمی مرتبش کنی .
( اونا طبقه ی بالای کافی شاپ زندگی میکردن)
- پدر !
سالی تقریبا جیغ زد و یک پاش رو کوبید به زمین .
- با وجود اینکه 23 سالته هنوز بچه ای .
جویی گفت و خندید ؛ که این حرص سالی رو بیشتر دراورد .
روی کاناپه دراز کشید تا دختر عصبانیش رو تماشا کنه .
- من بچه نیستم ! فقط ... از مرتب کردن وسیله ها بیزارم و الان دقیقا دو هفته س که هر روز با آدمی توی یک اتاق تنهام که بوی سفیدکننده میده ! شرط میبندم هر روز صبح برای صبحانه خط کش ، شیشه پاک کن و سفید کننده میخوره !!
نمیدونم دکوراسیون قبلی چه مشکلی داشت . الان ... همه چیز بیش از حد مرتبه .. این وحشتناکه. حتی ... خودم دیدم که اون با گلدون ها حرف میزد !! باورت میشه ؟!.. میگفت تورو میزارم اونجا کنار اون یکی ..
موقع گفتن این کلمه ها چشماش رو چرخوند و زبونش رو دراورد و سعی کرد مثل دیوونه ها حرف بزنه : تو باید بری کنار اون گلدون گندههه ... آفررریـــــــنننن ... حالا پیش من جایزه داریــــــی ...
ادا درآوردن رو تموم کرد .
سالی که راه میرفت و دستاش رو با حرارت توی هوا تکون میداد ، متوجه سکوت طولانی مدت پدرش نشد .
- و.. و لباساش بیش از حد صاف و تمیزه . تازه !! جوری وسیله هاش رو میچینه که انگار اگر کمی کج باشه ساختمون رو سرش خراب میشه ! ... پدر ؟ به من گوش میدی ؟؟ پدر ... ؟؟؟... اوه ...
حرفش رو قطع کرد تا بره و برای پدرش که روی کاناپه خوابش برده بود پتو و بالش بیاره .
سرش رو به آرومی روی بالش گذاشت و پتوی آبی با خال خال های سفید رو روش انداخت و صورت اصلاح نشده ش رو بوسید .
به ساعت نگاه کرد . از نیمه شب گذشته بود .
وارد اتاقش شد و فکر کرد "شاید" ، "یک روزی" اینجا رو مرتب کنه .... شاید .
_____________________
_________
__
میدونم قسمت ها کوتاهه .
اندکی صبر کنید .
#FIRE
YOU ARE READING
For The First Time
General Fictionفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
