سالی با خستگی فراوان خودش رو در آغوش دلپذیر تختش انداخت و آهی از سر رضایت کشید .
پاهای دردناکش رو کمی حرکت داد و به ساعت نگاه کرد .
تقریبا شش عصر بود .
خودش رو به حموم آب گرم دعوت کرد و بعد از اون یک غذای مفصل رو به خودش جایزه داد .
ادوارد راست می گفت . سر و کله زدن با بچه های مهدکودکی به شدت سخت و طاقت فرسا بود !
سالی تمام امروز رو صرف رفتن به چند مهدکودک و خانه ی سالمندان کرده بود تا بتونه قسمتی از پروژه ش رو انجام بده .
روی مبل ولو شد تا کمی تلوزین نگاه کنه و ناخودآگاه به این فکر کرد که ادوارد در حال انجام چه کاریه .
و ناگهان چیزی رو به خاطر آورد .
کمتر از دو روز دیگه ، جلسه ی دوم دادگاه ادوارد برگزار می شد .
فقط یک ثانیه فکر کردن به گناهکار شناخته شدن ادوارد باعث شد از جا بپره ، موبایلش رو برداره و به اون زنگ بزنه .
سالی صبر کرد .. ناخوناش رو جوید و راه رفت ...
اما وقتی برای بار دوم ادوارد جواب نداد ؛ نگرانی بهش چیره شد و حس کرد هر لحظه ممکنه تمام محتویات معده ش خالی بشه !
سالی برای سومین بار تماس گرفت .
بعد از رسیدن به 18 بوق ، دست از شمردن برداشت و فقط دعا کرد که ادوارد جواب بده .
- بـ..بله ؟؟
سالی به زحمت جلوی جیغ زدنش رو گرفت وقتی صدای گرفته و بی رمق ادوارد رو شنید .
- ادوارد ، معلوم هست کدوم جهنم به فاک رفته ای هستی ؟!؟
سالی در جواب فقط صدای سرفه شنید .
قلبش سریع تر تپید .
- هی اِد .. تو حالت خوبه ؟؟
- آ..آره .. مـ..من خوبم سـ..سالی .
سالی دستش رو فرو برد بین موهای خیس و کوتاهش و اونا رو بهم ریخت .
- اما صدات داغونه ... ادوارد !! اونجا چه خبره ؟!
سالی جیغ خفه ای کشید وقتی صدای افتادن چیزی به گوشش رسید .
- مـ..من باید برم سالی ..
- چی ؟ اون صدای چی بود ؟ نه ، نه ادوارد . صبر کن ! نه ، ... لعنتی !
سالی با خشونت دکمه ی قطع تماس رو زد و بعد از چند ثانیه دوباره شماره ی ادوارد رو گرفت .
- لعنتیِ احمق !
ادوارد موبایلش رو خاموش کرده بود .
سالی تلفن رو روی مبل پرت کرد و دوان دوان وارد اتاقش شد تا لباسش رو عوض کنه .
- سالی ، اتفاقی افتاده ؟؟
به پدرش نگاه کرد و با بیشترین سرعتی که میتونست ، شرایط رو براش توضیح داد .
BINABASA MO ANG
For The First Time
General Fictionفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
