26 • ماهی•

555 104 49
                                        


سالی با خستگی فراوان خودش رو در آغوش دلپذیر تختش انداخت و آهی از سر رضایت کشید .

پاهای دردناکش رو کمی حرکت داد و به ساعت نگاه کرد .

تقریبا شش عصر بود .

خودش رو به حموم آب گرم دعوت کرد و بعد از اون یک غذای مفصل رو به خودش جایزه داد .

ادوارد راست می گفت . سر و کله زدن با بچه های مهدکودکی به شدت سخت و طاقت فرسا بود !

سالی تمام امروز رو صرف رفتن به چند مهدکودک و خانه ی سالمندان کرده بود تا بتونه قسمتی از پروژه ش رو انجام بده .

روی مبل ولو شد تا کمی تلوزین نگاه کنه و ناخودآگاه به این فکر کرد که ادوارد در حال انجام چه کاریه .

و ناگهان چیزی رو به خاطر آورد .

کمتر از دو روز دیگه ، جلسه ی دوم دادگاه ادوارد برگزار می شد .
فقط یک ثانیه فکر کردن به گناهکار شناخته شدن ادوارد باعث شد از جا بپره ، موبایلش رو برداره و به اون زنگ بزنه .

سالی صبر کرد .. ناخوناش رو جوید و راه رفت ...
اما وقتی برای بار دوم ادوارد جواب نداد ؛ نگرانی بهش چیره شد و حس کرد هر لحظه ممکنه تمام محتویات معده ش خالی بشه !

سالی برای سومین بار تماس گرفت .

بعد از رسیدن به 18 بوق ، دست از شمردن برداشت و فقط دعا کرد که ادوارد جواب بده .

- بـ..بله ؟؟

سالی به زحمت جلوی جیغ زدنش رو گرفت وقتی صدای گرفته و بی رمق ادوارد رو شنید .

- ادوارد ، معلوم هست کدوم جهنم به فاک رفته ای هستی ؟!؟

سالی در جواب فقط صدای سرفه شنید .
قلبش سریع تر تپید .

- هی اِد .. تو حالت خوبه ؟؟

- آ..آره .. مـ..من خوبم سـ..سالی .

سالی دستش رو فرو برد بین موهای خیس و کوتاهش و اونا رو بهم ریخت .

- اما صدات داغونه ... ادوارد !! اونجا چه خبره ؟!

سالی جیغ خفه ای کشید وقتی صدای افتادن چیزی به گوشش رسید .

- مـ..من باید برم سالی ..

- چی ؟ اون صدای چی بود ؟ نه ، نه ادوارد . صبر کن ! نه ، ... لعنتی !

سالی با خشونت دکمه ی قطع تماس رو زد و بعد از چند ثانیه دوباره شماره ی ادوارد رو گرفت .

- لعنتیِ احمق !

ادوارد موبایلش رو خاموش کرده بود .

سالی تلفن رو روی مبل پرت کرد و دوان دوان وارد اتاقش شد تا لباسش رو عوض کنه .

- سالی ، اتفاقی افتاده ؟؟

به پدرش نگاه کرد و با بیشترین سرعتی که میتونست ، شرایط رو براش توضیح داد .

For The First TimeTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon