24 • نقاب •

562 107 52
                                        


- فکر کنم بهتره امشب رو پیش اون بمونی .

ادوارد سرش رو در جواب افسری که اینو گفته بود تکون داد و بعد ، در رو پشت سرش بست .

آهی کشید و به لباسش نگاه کرد که برعکس پوشیده بود . دلیل این برعکس بودن ، تماس هراس انگیز سالی بود .

با در زدن از سالی اجازه ی ورود خواست و رفت توی اتاقش .

به پتوی ناهمگون و کج و معوج چشم دوخت که سالی خودش رو زیر اون مچاله کرده بود و می لرزید .

لبه ی تخت نشست و سعی کرد کلمات مناسب رو پیدا کنه .

اما این ادوارد بود! کسی که موقع حرف زدن عادی هم دستپاچه میشه و نمیتونه منسجم صحبت کنه .

و با شرایط خاص الان ، این کار از محدوده ی توانایی ادوارد خارج بود .
پس به نشستن کنار سالی راضی شد و ساعت رو نگاه کرد .
از شش صبح هم گذشته بود .

و توی این فاصله [ از زمانی که سالی تماس گرفت تا الان که حدودا چهار ساعت بود ] ادوارد یک شوک نسبتا بزرگ رو پشت سر گذاشته بود .

هنوز هم باورش نمی شد که سالی گریه کنان بهش زنگ زده و گفته یک نفر رو کشته ! و وقتی رسید ، مردی رو روی زمین دید که اطرافش یک دریاچه ی کوچیک خون درست شده بود .
این مرد کی بود ؟
هیچ کس نمی دونست .

- تو آسیبی ندیدی ؟

سالی سرش رو از زیر پتو بیرون آورد .چشمای پف کرده و قرمز و موهای آشفته ش ، چهره ش رو کمی ترسناک کرده بود .

- نه . خوبم ....آه .. همش تقصیر خودِ احمقم بود .

- شانس آوردی که طرف زنده موند وگرنه تو الان یک قاتل بودی .

سالی وحشت زده به ادوارد نگاه کرد .

- ادوارد ! میخوای من رو سکته بدی ؟

ادوارد شونه هاش رو بالا انداخت و به چیزی که پیش اومده بود فکر کرد .

سالی ، کمی بیش از حد تفریح کرده بود و به الکل اجازه داده بود کمی ذهنش رو بهم بریزه ، تا جایی که تنها برمیگرده خونه و مردی که در مست بودن ، با سالی تفاهم داشته ، تعقیبش میکنه و سالی زمانی به خودش میاد که میبینه با یک مرد غریبه و مست ، توی خونه تنهاست !
طولی نمیکشه که هدف اون مرد مشخص میشه و سالی ، به کمک گلدون مورد علاقه ی پدرش ، اون رو زخمی و بیهوش میکنه .

این تمام چیزی بود که اتفاق افتاده بود .

- بهتره بخوابی .

سالی که به جز سرش تمام بدنش رو زیر پتو پنهان کرده بود ، نفسی عمیق کشید و چشماشو بست .

- سالی .

اون با نارضایتی چشماشو باز کرد .

- پدرت کجاست ؟

For The First TimeWhere stories live. Discover now