21 • بخش اول - کُمُد •

464 108 22
                                        


سالی با چشم های متعجبش شاهد رفتن ادوارد به سمت در و باز کردنش بود .

ادوارد جوری رفتار می کرد که انگار از قبل می دونست چه کسی پشت دره .

ادوارد خودش رو از جلوی در کنار کشید و اجازه داد جوانا وارد بشه .

سالی فورا از جاش بلند شد و خودش رو معرفی کرد :

- سلام . من سالی هستم . دوست ادوارد .

جوانا باهاش دست داد و سالی با یادآوری چیزی که از جوانا دیده بود ، ناخودآگاه دستش رو محکم فشار داد .

[ یادآوری←قسمت 11 ]

جوانا کمی اخم کرد ولی به روی خودش نیاورد و با شگفتی گفت :

- اوه ، سلام ! درست شنیدم ؟؟ دوست ادوارد ؟!

- امم .. خب آره !

جوانا به سمت ادوارد چرخید و پوزخندزنان گفت :

- جالبه ... خیلی جالبه . تو حواست به دوست پیدا کردنه و متوجه نیستی چه بلایی داری سر ما میاری .

- الان . وقتش . نیست .

ادوارد با هر کلمه انگشت های دستش رو فشار داد تا صدای شکستن بده .

- دقیقا الان وقتشه .

ادوارد با چشم هایی پر از خواهش بهش نگاه کرد و آروم گفت :

- لطفا .. باشه برای بعد .

سالی ، متحیر و نا آگاه از چیزی که جلوش داشت اتفاق می افتاد ، به اون دو نفر نگاه می کرد و به شدت احساس اضافه بودن رو داشت .
چیز خوبی در جریان نبود و سالی این رو حس می کرد .

جوانا کیف و شال گردنش رو روی صندلی گذاشت . سالی شنید که داره کلمه ی " دوست ادوارد " رو با خودش تکرار میکنه .

" من فقط بهش گفتم که دوستشم ! "

جوانا شروع کرد به قدم زدن و واضح بود عصبیه .

- باور کن اگر مجبور نبودم حساب پشتیبانت نمی شدم اِد . تو گند زدی و حالا پای من هم گیره .

سالی به دست های ادوارد که می لرزید ، غمناک نگاه کرد . میتونست متوجه بشه ادوارد برای این اصلاً آماده نیست .

- تو باعث شدی حساب هردوی ما بسته بشه و تو هم که .. داری میری زندان !  واقعا باید یه کاری کنی تا همه چیز به حالت اول برگرده ...

با یک نفس عمیق حرفش رو قطع کرد و بعد ادامه داد :

- این سکوت رو میشناسم . تو وحشت زده شدی .

جوانا نشست و به ادوارد زل زد .

- اوه ادوارد .. حرف بزن . حداقل جلوی دوستت ضعیف نباش .

سالی اخم کرد .
" اون ضعیف نیست "

ادوارد به آرومی خودش رو روی زمین سُر داد و به دیوار تکیه زد تا بتونه پاهاش رو جمع کنه و گوشاش رو بگیره .

For The First TimeМесто, где живут истории. Откройте их для себя