سالی با چشم های متعجبش شاهد رفتن ادوارد به سمت در و باز کردنش بود .
ادوارد جوری رفتار می کرد که انگار از قبل می دونست چه کسی پشت دره .
ادوارد خودش رو از جلوی در کنار کشید و اجازه داد جوانا وارد بشه .
سالی فورا از جاش بلند شد و خودش رو معرفی کرد :
- سلام . من سالی هستم . دوست ادوارد .
جوانا باهاش دست داد و سالی با یادآوری چیزی که از جوانا دیده بود ، ناخودآگاه دستش رو محکم فشار داد .
[ یادآوری←قسمت 11 ]
جوانا کمی اخم کرد ولی به روی خودش نیاورد و با شگفتی گفت :
- اوه ، سلام ! درست شنیدم ؟؟ دوست ادوارد ؟!
- امم .. خب آره !
جوانا به سمت ادوارد چرخید و پوزخندزنان گفت :
- جالبه ... خیلی جالبه . تو حواست به دوست پیدا کردنه و متوجه نیستی چه بلایی داری سر ما میاری .
- الان . وقتش . نیست .
ادوارد با هر کلمه انگشت های دستش رو فشار داد تا صدای شکستن بده .
- دقیقا الان وقتشه .
ادوارد با چشم هایی پر از خواهش بهش نگاه کرد و آروم گفت :
- لطفا .. باشه برای بعد .
سالی ، متحیر و نا آگاه از چیزی که جلوش داشت اتفاق می افتاد ، به اون دو نفر نگاه می کرد و به شدت احساس اضافه بودن رو داشت .
چیز خوبی در جریان نبود و سالی این رو حس می کرد .
جوانا کیف و شال گردنش رو روی صندلی گذاشت . سالی شنید که داره کلمه ی " دوست ادوارد " رو با خودش تکرار میکنه .
" من فقط بهش گفتم که دوستشم ! "
جوانا شروع کرد به قدم زدن و واضح بود عصبیه .
- باور کن اگر مجبور نبودم حساب پشتیبانت نمی شدم اِد . تو گند زدی و حالا پای من هم گیره .
سالی به دست های ادوارد که می لرزید ، غمناک نگاه کرد . میتونست متوجه بشه ادوارد برای این اصلاً آماده نیست .
- تو باعث شدی حساب هردوی ما بسته بشه و تو هم که .. داری میری زندان ! واقعا باید یه کاری کنی تا همه چیز به حالت اول برگرده ...
با یک نفس عمیق حرفش رو قطع کرد و بعد ادامه داد :
- این سکوت رو میشناسم . تو وحشت زده شدی .
جوانا نشست و به ادوارد زل زد .
- اوه ادوارد .. حرف بزن . حداقل جلوی دوستت ضعیف نباش .
سالی اخم کرد .
" اون ضعیف نیست "
ادوارد به آرومی خودش رو روی زمین سُر داد و به دیوار تکیه زد تا بتونه پاهاش رو جمع کنه و گوشاش رو بگیره .
ВЫ ЧИТАЕТЕ
For The First Time
Художественная прозаفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
