6 •اوگی •

736 120 53
                                        


از پنجره ی خونه ش به خیابون بلند و شلوغ زل زد .
فاصله ی بین آدمای توی خیابون و ادوارد فقط به اندازه ی یک شیشه بود .
و اینطور که از لجبازی شیشه معلوم بود ، هرگز نمی شکست و قرار نبود ادوارد به اون جمعیت اضافه بشه .
ولی ..اون دنیای خودش رو داره . دنیایی خاکستری و تمیز که چهارتا اتاق بزرگ داشت .
اونجا خبری از فوبیای آزاردهنده ش نبود و اون احساس امنیت میکرد .
و خب ... این که از 24 ساعت شبانه روز ، 25ساعت رو به تنهایی می گذروند مهم نبود .
شاید هم .. بود ؟؟؟
نمیدونم .

برگشت پشت میزش و به دسته ی پرونده ها و مدارکش نگاه کرد .
لیوان بزرگ قهوه ش رو یک نفس سر کشید و این مشکل معده ش بود که باید بیشتر از 10 تا لیوان رو در روز تحمل میکرد .

قبل از شروع به کار به برنامه ی فوق فشرده ش نگاه کرد .
هر روز باید راس ساعت هفت توی دفترش حضور می داشت و تا ساعت هشت شب کار میکرد .
البته این وسط نیم ساعت برای ناهار وقت داشت .
اگر طبق برنامه پیش نمی رفت .... بیاین در مورد اتفاقاتی که می افتاد حرف نزنیم !

دستش رو با کلافگی توی موهاش برد و آه کشید .
نمی دونست چرا مثل قبل انگیزه نداره .
شاید برای اینکه 6 سال تمام بدون وقفه کار کرده !
ولی خب .. امروز یکشنبه بود و میتونست توی خونه کار کنه و این راحت تر بود .

پرونده ی اول رو برداشت و قبل از اینکه شروع به خوندن بکنه موبایلش زنگ خورد .

- سلام ؟

• هی ادوارد !!!

- اوه .. سلام آقای هارت ! حالتون چطوره ؟

• ممنون اِد . یکراست میرم سر اصل مطلب . میخوام ببینمت . تا بیست دقیقه ی دیگه تو دفتر من باش . کار مهمی دارم .

اخم کرد و بعد از چند ثانیه مکث گفت :
- ولی امروز یکشنبه ست آقای هارت ...

• تنبل نباش رایاند . فقط کافیه از ضلع شرقی مجتمع بیای ضلع جنوبی . تا بیست دقیقه ی دیگه می بینمت .

و تق ! تلفن رو قطع کرد . ( آقای هارت اینکارو کرد)
ادوارد موبایل رو از گوشش دور کرد و بهش چشم غره رفت .
" ای کاهش نگاه ها هم از پشت تلفن منتقل میشدن و میتونستن به طرف مقابل سیلی بزنن ! "
با خودش گفت .
البته اگر این اتفاق میفتاد ، قطعا شغلش رو از دست می داد و ادوارد نمی خواد زندگیش رو حتی یک لحظه هم بدون شغلش تصور کنه .

~~~~~~

- بشین ادوارد .

روی یکی از صندلی های چرم نشست و به مردی که موهاش سفید شده بود نگاه کرد که از پشت میزش بلند شد و روبه روش نشست .

- این روزا چه خبر ؟؟

" واقعا ؟! شوخیت گرفته ؟! گفته بیام اینجا که اینو بپرسه ؟! "

For The First TimeDove le storie prendono vita. Scoprilo ora