از پنجره ی خونه ش به خیابون بلند و شلوغ زل زد .
فاصله ی بین آدمای توی خیابون و ادوارد فقط به اندازه ی یک شیشه بود .
و اینطور که از لجبازی شیشه معلوم بود ، هرگز نمی شکست و قرار نبود ادوارد به اون جمعیت اضافه بشه .
ولی ..اون دنیای خودش رو داره . دنیایی خاکستری و تمیز که چهارتا اتاق بزرگ داشت .
اونجا خبری از فوبیای آزاردهنده ش نبود و اون احساس امنیت میکرد .
و خب ... این که از 24 ساعت شبانه روز ، 25ساعت رو به تنهایی می گذروند مهم نبود .
شاید هم .. بود ؟؟؟
نمیدونم .
برگشت پشت میزش و به دسته ی پرونده ها و مدارکش نگاه کرد .
لیوان بزرگ قهوه ش رو یک نفس سر کشید و این مشکل معده ش بود که باید بیشتر از 10 تا لیوان رو در روز تحمل میکرد .
قبل از شروع به کار به برنامه ی فوق فشرده ش نگاه کرد .
هر روز باید راس ساعت هفت توی دفترش حضور می داشت و تا ساعت هشت شب کار میکرد .
البته این وسط نیم ساعت برای ناهار وقت داشت .
اگر طبق برنامه پیش نمی رفت .... بیاین در مورد اتفاقاتی که می افتاد حرف نزنیم !
دستش رو با کلافگی توی موهاش برد و آه کشید .
نمی دونست چرا مثل قبل انگیزه نداره .
شاید برای اینکه 6 سال تمام بدون وقفه کار کرده !
ولی خب .. امروز یکشنبه بود و میتونست توی خونه کار کنه و این راحت تر بود .
پرونده ی اول رو برداشت و قبل از اینکه شروع به خوندن بکنه موبایلش زنگ خورد .
- سلام ؟
• هی ادوارد !!!
- اوه .. سلام آقای هارت ! حالتون چطوره ؟
• ممنون اِد . یکراست میرم سر اصل مطلب . میخوام ببینمت . تا بیست دقیقه ی دیگه تو دفتر من باش . کار مهمی دارم .
اخم کرد و بعد از چند ثانیه مکث گفت :
- ولی امروز یکشنبه ست آقای هارت ...
• تنبل نباش رایاند . فقط کافیه از ضلع شرقی مجتمع بیای ضلع جنوبی . تا بیست دقیقه ی دیگه می بینمت .
و تق ! تلفن رو قطع کرد . ( آقای هارت اینکارو کرد)
ادوارد موبایل رو از گوشش دور کرد و بهش چشم غره رفت .
" ای کاهش نگاه ها هم از پشت تلفن منتقل میشدن و میتونستن به طرف مقابل سیلی بزنن ! "
با خودش گفت .
البته اگر این اتفاق میفتاد ، قطعا شغلش رو از دست می داد و ادوارد نمی خواد زندگیش رو حتی یک لحظه هم بدون شغلش تصور کنه .
~~~~~~
- بشین ادوارد .
روی یکی از صندلی های چرم نشست و به مردی که موهاش سفید شده بود نگاه کرد که از پشت میزش بلند شد و روبه روش نشست .
- این روزا چه خبر ؟؟
" واقعا ؟! شوخیت گرفته ؟! گفته بیام اینجا که اینو بپرسه ؟! "
STAI LEGGENDO
For The First Time
Narrativa generaleفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
