در اتاق باز شد .
کمی سرش رو بالا گرفت تا ببینه کی وارد شده .چند ویژگی ظاهریِ پسر ، اولین چیزهایی بودن که توجه رو به خودشون جلب می کردن . قد بسیار بلند ، لاغر بودن و استرس زیادی که ازش فوران می کرد .
اون میتونست از اون زاویه کت و شلوار نقره ای پسر رو ببینه . و همچنین کفش های مشکی و بسیار براقش .
پسر مدت نسبتا زیادی رو ( حدود 40 ثانیه ) دم در ایستاد . فقط ایستاد .و بعد از اون وارد اتاق شد .
دختر پاهاش رو از روی میز برداشت.
پسر به اطرافش نگاه کرد و دختر به وضوح دید که صورتش کم کم قرمز شد و پوست روشنش باعث میشد بیشتر قرمز به نظر برسه . حتی دستاش شروع به لرزیدن کرد !
در زمانی که انتظار نداشت پسر حرف بزنه ، اون گفت :- شما .. کفشتون رو روی میز گذاشتین ... میشه تمیزش کنید ؟
صدای پسر می لرزید و لحنی مضطرب و نگران داشت .
دختر یک ابروش رو انداخت بالا و با دستش سنگ ریزه ای که از ته کفشش روی میز مونده بود برداشت .
- نه وایسا ! .. بذارش سرجاش .
دهن دختر کش اومد .
- من متاسفم .. فقط لطفا اونُ بذار سرجاش .
دختر دهنش رو بست و طبق دستور عمل کرد .
- یه کم اونورتر ... نه نه !! زیادی به چپ رفتی !! برش گردون "دقیقا" همون جایی که بود !!.. آره . آره خودشه . اینجوری بهتره ... هوووففف ... مرسی .
دختر بهش چشم غره رفت و دوباره خودش رو انداخت روی مبلش و کتابش رو برداشت .
- اون دستمال .. اون مال شماست ؟؟؟
- اوه .. آره . حتما از دستم افتاده .
و خم شد تا برش داره ولی با صدای بلند پسر دستش بین هوا و زمین معلق موند .- نه ! بذار همونجا بمونه ... بهش دست نزن !!
دختر زیرلب غرید و دوباره انداختش . از وارد شدن پسر به این اتاق فقط سه دقیقه میگذشت و اون همچنان ایستاده بود و این زمان رو برای یک سنگ ریزه ی کوچیک به اندازه ی عدس و یک دستمال مچاله شده هدر داد !
پسر آب دهنش رو قورت داد و بالاخره روی صندلی - روبه روی دختر - نشست . ( اون دوتا تنها بودن و فقط هم دوتا صندلی توی اتاق بود )
کیف چرم قهوه ایش رو محکم توی بغلش گرفت و میتونم بگم تقریبا وحشت زده به اطرافش نگاه کرد .دختر - که دست از خوندن کتابش کشیده بود - مسیر نگاه پسر رو دنبال کرد و اون همه جا بود . روی دیوار ها ، سقف ، زمین ، قفسه ها ، پنجره ، مبل ها ....
و دختر میتونست قسم بخوره صورت پسر در حد انفجار قرمز شده بود." چه مرگشه دقیقا ؟! " از ذهن دختر عبور کرد .
پسر ناگهان کیفش رو با احتیاط روی میز گذاشت و دو طرف صورت داغ شده اش رو با دستاش پوشوند . نفس های عمیق کشید تا خودش رو آروم کنه .
دختر شونه هاش رو که میلرزید میدید .
پسر حدود 5 دقیقه تو همون حالت موند و دختر متوجه شد تمام این پنج دقیقه رو به اون و ری اکشن هاش زل زده !بلافاصله چشماش رو درگیر خط های کتابش کرد و سعی کرد به اون و رفتار غیرعادیش توجه نکنه .
پسر با سر و صدای زیادی حجم زیادی از کاغذ رو از کیفش بیرون کشید و دختر با خودش فکر کرد این همه کاغذ چطور توی اون کیف جاشده .
دستای پسر درحالی که میلرزید به دسته ی مرتب کاغذهاش برخورد کرد و همه ش روی زمین پخش شد .
دهنش آروم ناله ای کرد و خودش رو پرت کرد روی مبل و هرکدوم از دستاش رو روی گونه هاش گذاشت و اونارو به سمت پایین کشید و این باعث شد لباش فرم مسخره ای به خودش بگیره .- تو .... خوبی ؟؟؟
دختر درحالی که دیگه کتابش رو بسته بود ، خم شد و شروع کرد به جمع کردن کاغذها .
- خودم .. جمع میکنم .
- تموم شد .
دختر به بالا نگاه کرد و دید که اون دوباره گوشاش رو کامل پوشونده .پسر آهی کشید و به دسته ی دوباره مرتب شده ی کاغذ ها نگاه کرد .
- ممنونم .
- خواهش میکنم . تو .. آم ، خوب به نظر نمیرسی .
و منظورش به چهره ش بود که انگار داغون تر از اون امکان نداره .
پسر سرش رو تکون داد و وسیله هاش رو برگردوند توی کیفش .
کراواتش رو که صاف بود صاف کرد و خاکی که مثلا روی کیفش بود تکوند و از جاش بلند شد .توی چارچوب در توقف کرد و آروم گفت : متاسفم بابت رفتارم .
و رفت .
دختر فرصت فکر کردن به چیزی که اون گفت رو نداشت چه برسه به جواب دادن .
همه ی اینا فقط سیزده دقیقه طول کشید و دختر بعد از یه شونه بالا انداختن همه چیز رو فراموش کرد و دوباره غرق شد بین کلمه ها ......
______________________
___________
____اینم از اولین قسمت :ی
#FIRE
YOU ARE READING
For The First Time
General Fictionفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd