به ساعت فلزی روی دستش نگاه کرد و آه کشید .
پنج دقیقه ی دیگه جلسه ـش شروع میشد .
با انزجار وارد آسانسور شد . تنها نبود . دوتا مرد کت و شلوار پوش اونجا بودن .
به محض اینکه یکی از همراهانش دکمه ی آسانسور رو زد ، تلفنش زنگ خورد و جواب داد .
- هی وایلد . چه خبر ؟ .. اوه تو هنوز به خاطر اون ماجرا از من شاکی هستی ؟ .. شوخی میکنی ! فکر میکردم فراموشش کردی .
اخم کردن دونفر دیگه که تو آسانسور بودن رو حس کرد و صداش رو پایین آورد .
- اون تقصیر من نبود وایلد . بسته بندی جنس های تو مشکل داشت .
زیرچشمی به اون دوتا مرد نگاه کرد و از قیافه هاشون حدس زد اونا تصور میکنن که این مکالمه مربوط به قاچاق مواده . اونا ازش فاصله گرفتن انگار که آدم خطرناکی باشه .
- باشه شکایت کن ... نه جدی میگم . تو حق این رو داری که از من شکایت کنی ولی فراموش نکن ما قبلا باهم چیزایی رو تجربه کردیم . معامله های قبلی رو که یادت نرفته هوم ؟؟... هه ! قطع کرد !
با یه نیشخند تلفن همراهش رو گذاشت تو جیب کتش و از اون دونفر عذرخواهی کرد . خوشحال بود که این تماس ، کمی حواسش رو از موقعیتش دور کرده بود . اون توی یک آسانسور لعنتی بود !
با رسیدن به طبقه ی 23 ، نفس راحتی کشید و عمیقاً خوشحال شد که از دست اون هیولای بالارونده خلاص شده !
درحالی که به هیچ جا به جز زمین نگاه نمی کرد ، فاصله ی بین آسانسور و دفترکارش رو طی کرد چون اونجا به شدت شلوغ و بهم ریخته بود . دلش نمیخواست قبل از شروع جلسه به اون مهمی حالش بد بشه .
به ساعت دیواری دفترش نگاه کرد . 2 دقیقه تا شروع جلسه .
و این زمان برای جمع کردن مدارکش کافیه .
کیف چرم قهوه ای رنگش رو از روی صندلی قاپید و برای چند لحظه جلوی آینه متوقف شد .
خودش رو چک کرد و بعد از صاف کردن کراواتش که نیازی به صاف کردن نداشت ، روی پاشنه چرخید تا بره . ولی از توی آینه میزش رو دید و اخم کرد .
برگشت سر میزش و خودکارها و کاغذهای یادداشتش رو مرتب کرد و بعد دفترکارش رو که مثل یک اتاق عمل استریل شده بود ، به مقصد سالن کنفرانس ترک کرد .
****
درحالی که از خستگی نیرویی توی پاهاش نمونده بود از پله های کافی شاپ بالا رفت و بدون هیچ وقت تلف کردنی سمت اون اتاق رفت . یک هفته به اونجا سر نزده بود و میتونست اعتراف کنه دلش تنگ شده .
برای ثانیه های طولانی دم در ایستاد تا خودش رو وادار به نشستن توی اون اتاق بکنه . این واقعا ازش انرژی می برد .
آروم نشست و سعی کرد مزاحم اون دختر با موهای قهوه ای مایل به مشکی نشه . ظاهرا داشت یه کار مهم انجام میداد ؛ چون با جدیت مطلبی رو از توی لپ تاپش داشت میخوند و چیزهایی یادداشت میکرد .
YOU ARE READING
For The First Time
General Fictionفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
