پلک هاش داغ شد و چشماش رو با عصبانیت باز کرد .
به باریکه ی نوری که از گوشه ی پنجره به اتاق خزیده بود با خشم نگاه کرد جوری که انگار تمام مشکلات هر 8 میلیارد ساکن کره ی زمین تقصیر اونه !!
بالشتش رو اون سر تخت گذاشت . چرخوندش تا سمت خنکش بالا قرار بگیره و سرش رو توی بالش خنکش فرو برد و سعی کرد دوباره بخوابه .
ولی میدونید چیه ؟؟؟ قوانین مورفی واقعی هستن . برای همین تنها پنج دقیقه ی بعد ساعت دیجیتالش بیب بیب کنان اثبات کرد که اون هم میتونه بخشی از این قوانین بشه .
همینجور که صورتش توی بالشتش بود غرید و صداش شبیه بوق سرماخورده ی یک کامیون شد .
با اکراه از آغوش تخت بیرون اومد و با مشت کوبید روی ساعتی که همچنان با تمام قوا بیب بیب میکرد و میگفت ساعت 6:15 صبحه .
به خاطر این ضربه ، ساعت چند اینچ تکون خورد و اون صافش کرد .
- از مخترع ساعت متنفرم !
همینجور که میرفت سمت حموم غر زد . درو بست و شیر آب گرم رو باز کرد .
و این شروعی بود برای یک آخر هفته که قرار بود بهش گند بخوره .
و اون هم از این قاعده مستثنا نبود و از آینده خبر نداشت .
هفت دقیقه بعد از حموم بیرون اومد و کشوی لباس هاش رو باز کرد .
به ردیف های مرتب تیشرت های سفید و ساده نگاه کرد . دقیقا بیست و شیش تا تیشرت سفید . بدون هیچ طرحی و همه عین هم . یکیش رو برداشت و رفت سراغ کشوی بعدی .
سه ردیف از شلوارک های مشکی.
یکی از اونا رو هم برداشت و پوشیدشون .
هر روز همین رنگیه . سفید و مشکی .
تا چهل و پنج دقیقه ی آینده صبحانه ش رو هم خورده بود و گردگیری رو هم انجام داده بود . و به نظرتون امکان داره تختش رو مرتب نکرده باشه ؟!!!؟؟!
حالا طبق برنامه ریزی ثابتش، باید تا ساعت 2 ظهر بی وقفه کار میکرد .
بین اعداد و ارقام کاغذاش گم شده بود که تلفن زنگ خورد .
با کلافگی از روی صندلیش بلند شد و تلفن رو جواب داد .
- بله ؟ .. اوه سلام جوانا .
و به نقطه ی نامعلومی چشم غره رفت .
نقطه ی نامعلوم احمق !
- امروز .. ؟؟؟ برای ناهار ؟!
نیم نگاهی به انبوه کاغذاش انداخت و آروم گفت :
- نه من خیلی خوشحال میشم که بیای اینجا .
*****
- سلام .
با بی حوصلگی گفت و در رو برای اون زن با موهای خاکستری و بینی عقابی و چشمای بی روح آبی باز کرد .
- سلام اد .
اخم ظریفی روی صورتش نشست و زیر لب گفت "هنوز نمیدونه از خلاصه کردن اسمم متنفرم"
ВЫ ЧИТАЕТЕ
For The First Time
Художественная прозаفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
