19 • تا بینهایت غرق شو ! •

533 118 36
                                        


• |Edward's Childhood | •


از نیمه شب گذشته بود که جوانا تلوزیون رو خاموش کرد تا برای خواب آماده بشه .

از پله ها بالا رفت و قبل از اینکه به اتاقش برسه ، تصمیم گرفت اتاق ادوارد رو چک کنه ؛ به جز دقایقی برای شام از اونجا بیرون نیومده بود .

در نیمه باز رو آروم هول داد و فضای اتاق با نور کم پاگرد روشن شد .

- ادوارد ؟

- بـ..برو .. بیرون .

صدای ادوارد از اعماق تاریکی به گوش رسید .

- چرا هنوز نخوابیدی ؟؟

نفس های آشفته و صدای برخورد دندون ها ، جوابی نبود که جوانا میخواست بشنوه .

- داری چیکار میکنی ؟

- به تـ..تـ..تو.ر-ربطی نـ..نداره .

- معلومه که داره !

جوانا چراغ رو روشن کرد و با فریاد خشمگین ادوارد مواجه شد .

- گفتم برو بـ..بیرون !

جوانا اول به چشم های گریان ادوارد و بعد به دست های اون نگاه کرد که چیزی رو مخفی می کرد .

- اون چیه ؟

جوانا به ادوارد نزدیک شد و اون خودش رو گوشه ی تخت پناه داد .
در یک نگاه چیزی رو که ادوارد پنهان می کرد دید .

- احمق ، چیکار داری میکنی ؟ میخوای خودت رو به کشتن بدی ؟

این آغاز یک درگیری نسبتاً طولانی بین اون ها بود .
در آخرین لحظات ادوارد از زیر دست های جوانا فرار کرد و از پله ها پایین دوید .

درست قبل از اینکه ادوارد از خونه بیرون بره ، جوانا چیزی گفت که اونُ متوقف کرد .

- ادوارد ، اگه بخوای میتونی خودت رو از زندگی کردن محروم کنی ، ولی با این کار تنها فرد مهم زندگیت رو نا امید میکنی .

انگشت های ادوارد دور دستگیره ی در محکم شد . در آستانه ی شکست خوردن از لشکر اشک ها ، گفت :
- اون مرده . مرده ها نا امید نمیشن .

در خونه رو پشت سرش بست و خودش رو با خیابون تنها گذاشت .

~~~~~


خودش رو در مکانی بسیار سفید پیدا کرد .

همه چیز سفید بود .
مرزی بین دیوار ها ، سقف و زمین دیده نمی شد .
فضایی بی انتها و سفید که با 'هیچ' پر شده بود .

For The First TimeOnde histórias criam vida. Descubra agora