• |Edward's Childhood | •
از نیمه شب گذشته بود که جوانا تلوزیون رو خاموش کرد تا برای خواب آماده بشه .
از پله ها بالا رفت و قبل از اینکه به اتاقش برسه ، تصمیم گرفت اتاق ادوارد رو چک کنه ؛ به جز دقایقی برای شام از اونجا بیرون نیومده بود .
در نیمه باز رو آروم هول داد و فضای اتاق با نور کم پاگرد روشن شد .
- ادوارد ؟
- بـ..برو .. بیرون .
صدای ادوارد از اعماق تاریکی به گوش رسید .
- چرا هنوز نخوابیدی ؟؟
نفس های آشفته و صدای برخورد دندون ها ، جوابی نبود که جوانا میخواست بشنوه .
- داری چیکار میکنی ؟
- به تـ..تـ..تو.ر-ربطی نـ..نداره .
- معلومه که داره !
جوانا چراغ رو روشن کرد و با فریاد خشمگین ادوارد مواجه شد .
- گفتم برو بـ..بیرون !
جوانا اول به چشم های گریان ادوارد و بعد به دست های اون نگاه کرد که چیزی رو مخفی می کرد .
- اون چیه ؟
جوانا به ادوارد نزدیک شد و اون خودش رو گوشه ی تخت پناه داد .
در یک نگاه چیزی رو که ادوارد پنهان می کرد دید .
- احمق ، چیکار داری میکنی ؟ میخوای خودت رو به کشتن بدی ؟
این آغاز یک درگیری نسبتاً طولانی بین اون ها بود .
در آخرین لحظات ادوارد از زیر دست های جوانا فرار کرد و از پله ها پایین دوید .
درست قبل از اینکه ادوارد از خونه بیرون بره ، جوانا چیزی گفت که اونُ متوقف کرد .
- ادوارد ، اگه بخوای میتونی خودت رو از زندگی کردن محروم کنی ، ولی با این کار تنها فرد مهم زندگیت رو نا امید میکنی .
انگشت های ادوارد دور دستگیره ی در محکم شد . در آستانه ی شکست خوردن از لشکر اشک ها ، گفت :
- اون مرده . مرده ها نا امید نمیشن .
در خونه رو پشت سرش بست و خودش رو با خیابون تنها گذاشت .
~~~~~
خودش رو در مکانی بسیار سفید پیدا کرد .
همه چیز سفید بود .
مرزی بین دیوار ها ، سقف و زمین دیده نمی شد .
فضایی بی انتها و سفید که با 'هیچ' پر شده بود .
VOCÊ ESTÁ LENDO
For The First Time
Ficção Geralفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
