سالی با دیدن اون صحنه ، تنها کاری که انجام داد خندیدن بود .
وقتی دیگه نمی تونست نفس بکشه از شدت خنده ، دستش رو جلو برد تا به ادوارد برای بلند شدن کمک کنه .
ولی ادوارد فقط آه عمیقی کشید و بی حرکت باقی موند .
- نمیخوای بلند بشی ؟؟؟
ادوارد به بالا نگاه کرد و به کندی ایستاد .
چهره ی سالی هنوز آثار خنده رو روی خودش داشت .
- خب .. سلام .
- سلام .
سالی سعی کرد به چشم ها و صورت ادوارد نگاه کنه ولی ادوارد انقدر گردنش رو خم کرده بود که تقریبا غیر ممکن بود .
سالی بشکن زد و سعی کرد توجه اون رو به خودش جلب کنه و همزمان گفت :
- تا کی میخوای دم در بایستی ؟؟
ادوارد سلانه سلانه پشت سر سالی راه رفت و روی کاناپه نشست . چونه ش رو روی دستاش گذاشت و آرنجاشو به زانوهاش تکیه داد .
سالی مسیر نگاه ادوارد رو دنبال کرد و به هیچ رسید .
- خونه ی قشنگی داری .
سالی گفت و سعی کرد کمی فضا رو بهتر کنه .
- میتونم یه چیزی بپرسم ؟؟
ادوارد ناگهانی گفت .
- آممم ... آره ؟
- من دست و پا چلفتیم ؟؟
سالی آه کشید و آروم خندید .
- این یعنی آره ؟؟
سالی اخم کرد و غر زد : نه اِد ! تو دست و پا چلفتی نیستی ! راستش رو بگو . تو فقط به خاطر یک اتفاق ساده اینقدر خودت رو ناراحت کردی ؟؟؟
ادوارد با نخ کوچیک و اضافه ی شلوارش ور رفت و آروم گفت : اینطور فکر میکنم .
و زمانی که سالی به سختی دنبال کلمات مناسب می گشت ، اون از جا پرید و پرسید : چیزی میخوری ؟؟
سالی تا چند ثانیه جواب نداد و فقط به ادوارد زل زد .
- نباید این رو می پرسیدم ؟؟ فکر میکردم باید بپرسم .
سالی آب دهانش رو قورت داد و بالاخره گفت :
- هیچ بایدی در کار نیست . ولی خوشحال میشم اگه باهم یه چیزی برای خوردن بیاریم .
- باشه .
ادوارد بلند شد و توی یک خط نه چندان صاف ، به سمت آشپزخونه رفت .
سالی حس کرد اون شبیه ربات شده .
دنبالش رفت و ادوارد رو مشغول کار دید .
به آشپزخونه ی خیلی تمیز ادوارد نگاه کرد و لبخند غمگینی زد .
- کمک میخوای ؟؟
اون پرسید و دستش رو جلو برد تا چاقو رو برای تیکه کردن کیک از ادوارد بگیره .
VOCÊ ESTÁ LENDO
For The First Time
Ficção Geralفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
