16 • باید گفته میشد •

510 120 49
                                        


سالی با دیدن اون صحنه ، تنها کاری که انجام داد خندیدن بود .

وقتی دیگه نمی تونست نفس بکشه از شدت خنده ، دستش رو جلو برد تا به ادوارد برای بلند شدن کمک کنه .

ولی ادوارد فقط آه عمیقی کشید و بی حرکت باقی موند .

- نمیخوای بلند بشی ؟؟؟

ادوارد به بالا نگاه کرد و به کندی ایستاد .

چهره ی سالی هنوز آثار خنده رو روی خودش داشت .

- خب .. سلام .

- سلام .

سالی سعی کرد به چشم ها و صورت ادوارد نگاه کنه ولی ادوارد انقدر گردنش رو خم کرده بود که تقریبا غیر ممکن بود .

سالی بشکن زد و سعی کرد توجه اون رو به خودش جلب کنه و همزمان گفت :

- تا کی میخوای دم در بایستی ؟؟

ادوارد سلانه سلانه پشت سر سالی راه رفت و روی کاناپه نشست . چونه ش رو روی دستاش گذاشت و آرنجاشو به زانوهاش تکیه داد .

سالی مسیر نگاه ادوارد رو دنبال کرد و به هیچ رسید .

- خونه ی قشنگی داری .

سالی گفت و سعی کرد کمی فضا رو بهتر کنه .

- میتونم یه چیزی بپرسم ؟؟
ادوارد ناگهانی گفت .

- آممم ... آره ؟

- من دست و پا چلفتیم ؟؟

سالی آه کشید و آروم خندید .

- این یعنی آره ؟؟

سالی اخم کرد و غر زد : نه اِد ! تو دست و پا چلفتی نیستی ! راستش رو بگو . تو فقط به خاطر یک اتفاق ساده اینقدر خودت رو ناراحت کردی ؟؟؟

ادوارد با نخ کوچیک و اضافه ی شلوارش ور رفت و آروم گفت : اینطور فکر میکنم .

و زمانی که سالی به سختی دنبال کلمات مناسب می گشت ، اون از جا پرید و پرسید : چیزی میخوری ؟؟

سالی تا چند ثانیه جواب نداد و فقط به ادوارد زل زد .

- نباید این رو می پرسیدم ؟؟ فکر میکردم باید بپرسم .

سالی آب دهانش رو قورت داد و بالاخره گفت :

- هیچ بایدی در کار نیست . ولی خوشحال میشم اگه باهم یه چیزی برای خوردن بیاریم .

- باشه .

ادوارد بلند شد و توی یک خط نه چندان صاف ، به سمت آشپزخونه رفت .

سالی حس کرد اون شبیه ربات شده .
دنبالش رفت و ادوارد رو مشغول کار دید .

به آشپزخونه ی خیلی تمیز ادوارد نگاه کرد و لبخند غمگینی زد .

- کمک میخوای ؟؟
اون پرسید و دستش رو جلو برد تا چاقو رو برای تیکه کردن کیک از ادوارد بگیره .

For The First TimeOnde histórias criam vida. Descubra agora