•| Edward's Childhood
- He was 8 |•جوانا در خونه رو باز کرد و تکه کاغذی روی پاش افتاد .
این کاغذ رو قبل از رفتنش برای ادوارد گذاشته بود و این یعنی اینکه ادوارد وارد خونه نشده .فورا داخل شد و اون رو صدا زد و البته که جوابی نشنید .
و حتی خبری از کفش ها و کیف مدرسه ی ادوارد هم نبود .تلفن رو برداشت و به همسرش زنگ زد :
- هنری ، گوش کن هنری . ادوارد خونه نیست .
× تو .. تو چی گفتی ؟؟
نفسش رو عمیقا بیرون داد و حرفش رو تکرار کرد .
× ولی الان ساعت از شش هم گذشته !
- البته ، برای همین به تو زنگ زدم !
جوانا در جواب صدای بلند و فریاد مانند شوهرش گفت .
× امروز .. امروز اردو نرفتن ؟؟ خونه ی دوستش نرفته ؟؟ به مدرسه ش زنگ زدی ؟؟ تو مطمئنی ؟؟ همه جا رو گشتی ؟؟
- نه ، نه ، نه ، آره ، آره .
جوانا به ترتیب به سوالات ممتد هنری جواب داد .
× میرم دنبالش . از خونه بیرون نرو . شاید برگرده .
و تماس قطع شد .
جوانا شونه ای بالا انداخت و تلوزیون رو روشن کرد و روی مبل لم داد و با خودش زمزمه کرد : خوشحالم که فعلا اون موجود کوچیک و آزار دهنده جلوی چشمام نیست !
زمین دو ساعت دیگه هم به چرخیدن ادامه داد بدون اینکه هیچ خبری از مریخی کوچیکش داشته باشه .
هنری با فکر کردن به تمام اتفاقاتی که ممکن بود برای پسرش افتاده باشه ، به مرز دیوانگی رسیده بود .
و جوانا .. هی ! مزاحم نشو ! بذار به فیلمش برسه .
عقربه ها از عدد 9 عبور کرده بودند که هنری رایاند روی مبل خونه ش نشسته بود و تلاش می کرد تا حد امکان ترس و اضطرابش رو کنترل کنه تا به قدرت تصمیم گیریش آسیب نرسه . اون همه چیز رو به پلیس ها سپرده بود و حالا .. فقط انتظار ، انتظار ، انتظار .
جوانا بهش نزدیک شد . صورتش رو بوسید و نجوا کرد :
- پیدا میشه . مطمئنم .اون در جواب فقط آه خسته و ناامیدی کشید و به سختی - انگار مبل اون رو به طرف خودش می کشید - بلند شد . پله ها رو طی کرد و وارد اتاق ادوارد شد .
روی تختش نشست و تشک زیر فشار وزن اون فرو رفت .
- کجایی تو پسر ؟!
![](https://img.wattpad.com/cover/63222256-288-k945667.jpg)
YOU ARE READING
For The First Time
General Fictionفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd