20 •زندگی در حباب•

553 116 51
                                        


•|Edward's Childhood |•

- سلام ! من برگشتم! چیکار می کنین ؟!

هنری با خستگی حضور دوباره ی خودش رو بعد از دو هفته ، در خونه اعلام کرد .

ادوارد با شنیدن این صدا ، با سرعت از پله ها پایین اومد و خودش رو بین جوانا و پدرش که همدیگه رو بغل کرده بودن جا داد .

جوانا خندید و اجازه داد ادوارد پدرش رو بغل کنه .

تکرار میکنم .
جوانا این کار رو کرد !!!

و این فقط به خاطر هنری بود . اون ، مثل وزنه ای بود که تعادل رو بین جوانا و ادوارد ایجاد می کرد .
تا وقتی که هنری بود ، مشکلات کمتری بین اون ها به وجود می اومد .

- دلم تنگ شده بود بابا .
ادوارد گفت و خودش رو بالا کشید و از گردن پدرش آویزون شد .

- هی .. آخ ! ادوارد بیا پایین ! تو دیگه سنگین شدی !

ادوارد غر زد و دستاش رو باز کرد .

اون ها مثل یک خانواده ی عادی باهم شام خوردن .
شوخی کردن و حرف زدن .

ادوارد عاشق اینجور موقع ها بود .
و این ، خیلی کم پیش می اومد .

اتفاقات خوب مثل حباب هستن .. چیزهای خوب زود می ترکن .

حالا ، اون ها پیش هم نشسته بودن و ادوارد با
کره ی زمین معلق در هوای جدیدش سرگرم بود .

- ادوارد ، وقتشه که دفترچه ت رو ببینم .


- کدوم .. آم ، دفتــــرچه ؟

ادوارد با لحن کشداری گفت و نشون داد کره ی زمینش از حرف هنری جذاب تره .

هنری آه کشید و گفت : دفترچه ای که دو هفته ی پیش با هم طراحی کردیم . قرار بود تمام مکالمه ای رو که توی مدرسه داشتی بنویسی .


- نه .. یادم نیست .

- ادوارد !

- گمش کردم .

- اوه که اینطور ...

ادوارد زیر چشمی به پدرش نگاه کرد و از حالت صورت جدی و ترسناکش تصمیم گرفت دفترچه رو بیاره .

هنری ورق زد و ورق زد ... هیچی . دفتر خالی بود .

- ادوارد رایاند . چرا این خالیه ؟

هنری با صدای محکمی گفت و ادوارد پاهاش رو بغل کرد .

- تو قول داده بودی اِد .

For The First TimeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora