•|Edward's Childhood |•
- سلام ! من برگشتم! چیکار می کنین ؟!
هنری با خستگی حضور دوباره ی خودش رو بعد از دو هفته ، در خونه اعلام کرد .
ادوارد با شنیدن این صدا ، با سرعت از پله ها پایین اومد و خودش رو بین جوانا و پدرش که همدیگه رو بغل کرده بودن جا داد .
جوانا خندید و اجازه داد ادوارد پدرش رو بغل کنه .
تکرار میکنم .
جوانا این کار رو کرد !!!
و این فقط به خاطر هنری بود . اون ، مثل وزنه ای بود که تعادل رو بین جوانا و ادوارد ایجاد می کرد .
تا وقتی که هنری بود ، مشکلات کمتری بین اون ها به وجود می اومد .
- دلم تنگ شده بود بابا .
ادوارد گفت و خودش رو بالا کشید و از گردن پدرش آویزون شد .
- هی .. آخ ! ادوارد بیا پایین ! تو دیگه سنگین شدی !
ادوارد غر زد و دستاش رو باز کرد .
اون ها مثل یک خانواده ی عادی باهم شام خوردن .
شوخی کردن و حرف زدن .
ادوارد عاشق اینجور موقع ها بود .
و این ، خیلی کم پیش می اومد .
اتفاقات خوب مثل حباب هستن .. چیزهای خوب زود می ترکن .
حالا ، اون ها پیش هم نشسته بودن و ادوارد با
کره ی زمین معلق در هوای جدیدش سرگرم بود .
- ادوارد ، وقتشه که دفترچه ت رو ببینم .
- کدوم .. آم ، دفتــــرچه ؟
ادوارد با لحن کشداری گفت و نشون داد کره ی زمینش از حرف هنری جذاب تره .
هنری آه کشید و گفت : دفترچه ای که دو هفته ی پیش با هم طراحی کردیم . قرار بود تمام مکالمه ای رو که توی مدرسه داشتی بنویسی .
- نه .. یادم نیست .
- ادوارد !
- گمش کردم .
- اوه که اینطور ...
ادوارد زیر چشمی به پدرش نگاه کرد و از حالت صورت جدی و ترسناکش تصمیم گرفت دفترچه رو بیاره .
هنری ورق زد و ورق زد ... هیچی . دفتر خالی بود .
- ادوارد رایاند . چرا این خالیه ؟
هنری با صدای محکمی گفت و ادوارد پاهاش رو بغل کرد .
- تو قول داده بودی اِد .
ESTÁS LEYENDO
For The First Time
Ficción Generalفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
