•|Edward's Childhood |•
چشماش توى تاريكى باز شد و درخشید . آب دهنش رو قورت داد و لحافش رو تا زير بينى اش بالا كشيد .
قلبش با شدت و سرعت مي تپيد و سينه اش به وضوح بالا و پايين ميرفت و ترس باعث همه ی اینا بود .
ده دقيقه ى تمام با خودش كلنجار رفت و بالاخره تصميمش رو گرفت .
به آرومى لحاف رو كنار زد و وقتى خش خش صدا داد ، چشماش رو محكم بست و چندثانيه صبر كرد تا اگر اون موجودِزيرتختش قراره بهش حمله بكنه ، اين كارو بكنه .
وقتى خبرى از حمله نشد ، با نهايت سرعت از تخت پايين پريد .
قلبش همچنان با سرعت توى قفسه ی سينه اش مشت ميزد .
با احتياط در اتاق والدينش رو باز كرد و نيمه باز رهاش كرد تا نور چراغى كه توى پاگرد روشن بود ، كمى اتاق رو روشن كنه .
به تخت نزديك شد و تا جايى كه مى تونست آروم گفت : مامان ؟؟
و موهاى مادرش رو از توى صورتش كنار زد تا شايد با اين حركت بيدار بشه .
- بله ادوارد ؟؟
لبخند كوچيكى روى لباش نشست و خوشحال بود كه اون بيدار شده .
- من نميتونم بخوابم . يه چيزى .. يه چيزى زير تختم قايم شده . من ميترسم .
" من ميترسم " رو خيلى آروم گفت . اون يه راز بود .
رازى كه به خاطرش حاضر شده بود خطر حمله ى يك هيولا رو بپذيره .
- برگرد توى تختت . هـيچ موجودى اونجا نيست .
ادوارد مصرانه گفت :
- يه هيولا اونجاست .
- به پدرت بگو .
غلت زد و به ادوارد پشت كرد .
ادوارد لباش رو بهم فشار داد و با آزردگى به جوراب هاى زردش نگاه كرد .
تخت رو دور زد تا به پدرش كه عميقا خواب بود برسه .
- بابا ؟؟
اون ميدونست پدرش خيلى خسته ست ، ولى اگر برمى گشت به اتاقش هنوز هيولا در انتظارش بود .
تصمیم سختی بود .. اما به هرحال .
- بابا ؟؟
به خاطر استرس و ترسى كه داشت گريه ش گرفته بود و عطسه كرد .
دستش رو جلوى دهنش گرفت و به پدرش كه حالا بيدار شده بود با چشم های گشاد شده نگاه كرد .
- چى شده پسرم ؟؟
به جاى جواب دادن خودش رو انداخت تو بغل پدرش .
- اوه .. چیزی نیست ادوارد . بیا اینجا ..
ادوارد دست هاش رو دور گردن و پاهاش رو دور کمر پدرش حلقه کرد و درست مثل یک بچه کوالا بهش چسبید .
- يه هيولا توى اتاقمه بابا . من خیلی ميترسم .
اين رو وقتى گفت كه روى پاى پدرش نشسته بود و چشماش رو مى ماليد .
پدرش با جديت بهش نگاه كرد و ادوارد حس كرد حرفش رو باور كرده .
- اون چه شكليه ؟؟
ESTÁS LEYENDO
For The First Time
Ficción Generalفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
