وقتی از آسانسور بیرون اومد ، دستمالش رو جلوی دهنش گرفت به خاطر دودی که توی اتمسفر پارکینگ طبقاتی وجود داشت .
و این کارش رو کمی سخت کرد چون با دست دیگه ش کیفش رو گرفته بود و حالا باید در ماشینش رو باز میکرد .
دکمه ی روی اون کنترل کوچیک رو فشار داد و درها با صدادی *کلیک* باز شدن .
آهی کشید و به زحمت کیف سنگینش رو زیربغلش نگه داشت و همینطور که تلاش میکرد دستمال همچنان روی بینی و دهانش باقی بمونه در رو باز کرد .
کیفش رو زودتر روی صندلی گذاشت و پشت فرمون نشست و محکم درو بست و یه نفس راحت کشید .
چندبار ریه هاش رو پر و خالی کرد تا تنفسش عادی شد و شروع کرد به صاف کردن کراوات مشکیش که روی پیراهن سفیدش افتاده بود .
موهاش رو هم توی آینه چک کرد و برای چند ثانیه به خودش خیره موند .
*آروم باش پسر . هیچ اتفاقی برات نمیفته *
توی دلش گفت و دوباره نفس عمیق کشید .
سرش رو روی فرمون گذاشت و برای چند ثانیه چشماش رو بست و وقتی دوباره بازشون کرد استارت زد و از پارکینگ اون مجتمع غول آسا بیرون اومد .
رانندگی رو می شد به عنوان یکی از تاریکترین کابوس های اون ثبت کرد . باعث بالارفتن دمای بدنش و سریع تپیدن قلبش می شد .
از زمانی که یادش میاد ، صداهای بلند و مکان شلوغ عصبیش می کرد .
وقتی جلوی اون ساختمان نسبتا کوچیک دوطبقه ایستاد و تابلوی کافی شاپ رو دید خیالش راحت شد که درست اومده .
با وجود این که تمام عمرش رو توی لندن بوده ، خیابون ها رو درست نمیشناسه چون خیلی از خونه ش بیرون نمیاد .
منظورم اینه که اگر حساب کنیم حدودا 5 بار در سال . آره در سال .
این حتی برای غیرعادی ترین آدمِ کره ی زمین هم خوب نبود .
وارد کافی شاپ شد و برای یه لحظه نفسش رو حبس کرد و در عرض چندثانیه سراسر اون محیط رو آنالیز کرد .
به این نتیجه رسید که شانس زنده موندنش بین اون مقدار زیاد از کثیفی و اجسام نامتقارن تقریبا صفره .
آب دهنش رو قورت داد و با گام های نامطمئن رفت سمت اتاقی که روز قبل ، 13 دقیقه ی جهنمی رو سپری کرده بود .
این دیوونگی محضه که دوباره میخواد امتحان کنه .
بیشتر از این معطل نکرد و وارد اتاق شد و دوباره همون دختر رو دید .
" احتمالا اون یکی از طرفدارای درجه یک اینجاست"
اون حدس زد .
امکان نداره بتونم آدم این قصه رو در چند کلمه خلاصه کنم . شما هنوز اونُ نمی شناسید . پس توصیه میکنم کمی قضاوت رو کنار بذارید اگر این جمله و یا مشابهش از ذهنتون عبور کرده " اون یک دیوونه ست ! "
فقط میتونم دو فکت ساده درموردش بگم :
1 . بسیار مؤدب بود .
2.کسی که باهاش حرف میزنه ، باید تلاش کنه عقلش رو از دست نده!
- سلام .
دختر جا خورد و پس از کمی مکث جواب داد .
کیفش رو روی میز گذاشت و اینکه به گرد و خاک موجود روی میز توجه نکرد در نوع خودش یک پدیده ی خارق العاده بود .
البته ...
این پدیده ی تاریخی در یک چشم بهم زدن از بین رفت .
بعد از تنها یک دقیقه با دستمال و شیشه ی کوچیک شیشه پاک کن که عضو ثابت اشیاء داخل کیفش بود ، میز رو تمیز کرد و دوباره کیفش رو اونجا گذاشت و از سر رضایت لبخند زد .
دختر با چشمای گرد شده به این صحنه نگاه کرد و خنده ش رو فرو داد .
" اون الان چیکار کرد ؟!؟ "
وقتی کار پاک سازی میز تموم شد ، رفت سراغ گلدون های متعددی که توی اتاق قرار داشت .
بالای سر گلدون ها ایستاد و بهشون زل زد .
"این ... وحشتناکه"
زمزمه کرد و شروع کرد به جابه جا کردن گلدون ها .
بلند فکر میکرد :
- نه .. این اینجا خوب نیست . برگ های پهن تو کنار ساقه های باریک این یکی خیلی متناقضه . تو ... باید بیای اینجا . تو فسقلی رو هم میزارم اینور اتاق . آره اینجوری بهتره ... حالا نوبت این کاکتوسه ... تورو میزارم وسط این دوتا .. حالا شد . به ترتیب قد . کوتاه ، بلند . و ... اوووه ! تو خیلی بزرگی!!.. باید ..
- محض رضای خدا ساکت باش ! من دارم سعی میکنم پروژه مو تموم کنم اون وقت تو داری با چنتا گلدون حرف میزنی !
راستش اون کمی از صدای بلند دختر ترسید و گلدون سنگینی که بین دست های لرزونش گرفته بود رو گذاشت و آروم گفت :
- متاسفم . من فقط .. آه هیچی ولش کن . بازهم متاسفم .
دختر با تمام قدرت بهش چشم غره رفت و اون سرش رو پایین انداخت و با خودش زمزمه کرد
-اینقدر احمق نباش.
- تو چیزی گفتی ؟؟
پسر با دستپاچگی و کمی لکنت جواب داد :
- نـ..نه! با..با خود-دم بودم!
دختر با اخم سری تکون داد و به کارش ادامه داد.
ولی قضیه این بود که اون گلدون ها هنوز نامنظم و نامتقارن بودن..
حس میکرد چیزی شبیه به موریانه داره از درون اونُ میجوه و اون باید گلدون ها رو مرتب کنه . اگر اینکارو نکنه احتمالا جنگ جهانی سوم شروع میشه و مقصر چنتا گلدونه .
برای همین پنج دقیقه بعد اون دوباره رفت سراغ گلدون ها و این دفعه حواسش رو جمع کرد که باهاشون حرف نزنه و دهنش رو بسته نگه داره .
ولی دختر با کلافگی و با سروصدای زیاد (جوری که به وضوح میگفت : من به خاطر کار مزخرف تو دارم میرم ) وسیله هاش رو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت .
جای آخرین گلدون هم مشخص کرد و برگشت روی صندلیش .
با تنها بودن هیچ مشکلی نداره . این همون جوریه که همیشه هست .
حالا که گلدون ها رو مرتب کرده و میز رو هم گردگیری کرده زیاد مشکلی نیست .
____________________
________
___
اینم قسمت دوم .
امیدوارم دوست داشته باشین .
#FIRE
VOUS LISEZ
For The First Time
Fiction généraleفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
