سالی دستاش رو بهم کوبید و با صدایی شاد ، تقریبا داد زد :
- چند روز وقت داریم ؟
سالی منتظر موند و وقتی از ادوارد جوابی نگرفت اخم کرد و کمی جدی گفت :
- وسایل من اینقدر جالبه ؟
ادوارد دستمال غرق خاک رو به سالی نشون داد و با صورتی وحشت زده گفت :
- این چیه سالی ؟
- امم .. خاک ؟
سالی همونطور که از لیوانش چای میخورد اینو گفت .
- نه . نه سالی !! تو توی اتاقت خیلی بیشتر از یک دستمال میکروب داری . این خاک ممکنه حامل باسیلوس آنتراسس باشه !
سالی به زحمت جلوی خنده ش رو گرفت تا چای از دماغش نزنه بیرون .
- باسیلیوس آنتراپس چه کوفتیه ادوارد ؟!
ادوارد لباش رو خیس کرد و از باکتریش دفاع کرد :
- با - ســی - لوس - آن - تراســــس . یه باکتری کشنده ست .
- اوه جدا ؟! الان قراره رگ های بدنم پاره بشه و من بمیرم ؟ ادوارد ، اون فقط یه ذره خاک از یک هفته ی پیشه .
سالی اینو رو گفت درحالی که لیوانش رو روی میز گذاشت ، به ادوارد نزدیک شد ، انگشتش رو کشید روی سر قفسه ها و همون انگشت خاکی رو جلوی صورت ادوارد گرفت و تهدید آمیز نیشخند زد .
ادوارد یک قدم عقب رفت و جوری به انگشت سالی نگاه کرد که انگار خطرناک ترین سلاح دنیاست .
بدون اینکه حرفی بزنه ، دستمال رو انداخت توی سطل . پشت میز نشست و سعی کرد به نامرتب بودن اتاق سالی توجهی نکنه .
سالی بهش نگاه کرد و لبش رو گزید .
با خشم به انگشت خاکیش نگاه کرد و حس کرد مثل یک عوضی رفتار کرده .
جداً خودش رو لایق تنبیه می دونست !
آروم پشت میز نشست و دستاش رو به هم قلاب کرد و با کمی مکث گفت :
- اِمم .. من منظوری نداشتم اِد .
سالی جمله های پیش از معذرت خواهی رو گفت و منتظر یک پاسخ کوچیک از طرف ادوارد بود تا رسما عذرخواهی کنه .
ادوارد سرش رو تکون داد .
- حق باتوئه . اون فقط ... یه ذره خاکه و تو اصلا قرار نیست به خاطر یک هفته گردگیری نکردن بمیری . الان میفهمم که حرفام احمقانه بود . میدونی ، اون برای تو فقط خاکه ولی نه برای من . این مشکل از منه . نه تو . پس من باید عذرخواهی کنم .
سالی آهی کشید و واقعا فکر نمی کرد این قضیه اینقدر کش دار بشه . به چهره ی کاملا جدی ادوارد نگاه کرد و یک نفس عمیق کشید .
- گوش کن اد ، من اشتباه کردم و بابتش متاسفم . باشه ؟؟ تو .. تو بی هیچ دلیلی داری خودت رو سرزنش میکنی !
- من خودم رو سرزنش نمیکنم . فقط حقیقت رو گفتم .
- نه نگفتی ! میدونی ، اون حرف ها درواقع کاوری برای حرفای واقعیت بود ! تو میدونی که اشتباه نکردی و با اون جمله ها .. من نمیدونم میخوای چی رو ثابت کنی .
STAI LEGGENDO
For The First Time
Narrativa generaleفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
