11 • من نمیخوام مریخی باشم•

595 118 75
                                        


- تمومش کن پدر !

سالی داد زد و دست های پدرش رو گرفت تا وادارش کنه کار کردن رو رها کنه .

- میشه تمومش کنی ؟؟ از وقتی مامان مرده تو مثل تراکتور داری کار میکنی ! تو تقریبا 55 ساله ای !! این میزان کار کردن برای تو خطر داره .

جارویی که توی دست های پدرش بود بیرون کشید و انداختش روی زمین .

- تو نمی فهمی سالی . نمی فهمی .

- چی رو نمی فهمم ؟؟ این حقیقت که پدرم داره خودش رو به خاطر این کافی شاپ لعنتی می کشه ؟؟ یا این حقیقت که تو هر روز پیرتر میشی و مدام فراموش میکنی داروهات رو مصرف کنی ؟؟

- سالی ..

- نه صبر کن پدر ! به خودت نگاه کردی ؟؟ سنت زیاد نیست ولی به اندازه پیرمردهای 70-80 ساله مریض شدی . واقعیت اینه که .. من .. من نمیخوام تورو هم از دست بدم .

آخرین کلماتش رو به آرومی گفت و اشک هایی که روی صورتش افتاده بودن پاک کرد .

جویی جلو اومد و دخترش رو محکم بغل کرد .

- حق با توئه لاو . من متاسفم . و این رو هم بدون که من فعلا کلی کار انجام نشده دارم . همینجا هستم !

چشمک زد و سالی خندید .

- ببخشید سرت داد زدم .
سرش رو روی سینه ی پدرش گذاشت و اونا برای مدتی نسبتا طولانی توی همون حالت موندن تا اینکه سالی شروع کرد به ریز ریز خندیدن .

- چیه ؟

- یاد بچگیام افتادم . وقتی که بزرگترین آرزوم این بود که قدم از تو بلندتر بشه .

پدرش لبخند زد و موهای سالی رو بهم ریخت .

- دیگه هیچوقت بدون اجازه ی من موهاتو کوتاه نکن !

- نچ !
سالی زبون دراورد و درحالی که نیشخند می زد رفت توی اتاقش .
پدرش خندید و با خودش فکر کرد که حتما اشتباهی رخ داده .
سالی هنوز 10 سالشه نه 23 !!!

یک ساعت بعد پدر و دختر پشت میز نشسته بودن تا شام بخورن .

جویی درحالی که به غذاش نمک اضافه می کرد گفت :

- چه خبر از دانشگاه ؟؟

سالی یه لقمه ی گنده رو توی دهنش چپوند و به طرز نامفهومی ، کلماتی رو گفت .

جویی اخم کرد "با دهن پر حرف نزن "

- ببخشید . گفتم هیچ خبری نیست .

و نگاهش رو از پدرش دزدید .

جویی یک ابروش رو بالا فرستاد " مطمئنی ؟ "

سالی لباش رو بهم فشار داد " چرا یه چیزی هست "

- و اون چیه ؟؟

آه غلیظی از دهنش خارج شد و صورتش رو با دستاش پوشوند و چیزی گفت که بازهم درست شنیده نشد .

For The First TimeOù les histoires vivent. Découvrez maintenant