- تمومش کن پدر !
سالی داد زد و دست های پدرش رو گرفت تا وادارش کنه کار کردن رو رها کنه .
- میشه تمومش کنی ؟؟ از وقتی مامان مرده تو مثل تراکتور داری کار میکنی ! تو تقریبا 55 ساله ای !! این میزان کار کردن برای تو خطر داره .
جارویی که توی دست های پدرش بود بیرون کشید و انداختش روی زمین .
- تو نمی فهمی سالی . نمی فهمی .
- چی رو نمی فهمم ؟؟ این حقیقت که پدرم داره خودش رو به خاطر این کافی شاپ لعنتی می کشه ؟؟ یا این حقیقت که تو هر روز پیرتر میشی و مدام فراموش میکنی داروهات رو مصرف کنی ؟؟
- سالی ..
- نه صبر کن پدر ! به خودت نگاه کردی ؟؟ سنت زیاد نیست ولی به اندازه پیرمردهای 70-80 ساله مریض شدی . واقعیت اینه که .. من .. من نمیخوام تورو هم از دست بدم .
آخرین کلماتش رو به آرومی گفت و اشک هایی که روی صورتش افتاده بودن پاک کرد .
جویی جلو اومد و دخترش رو محکم بغل کرد .
- حق با توئه لاو . من متاسفم . و این رو هم بدون که من فعلا کلی کار انجام نشده دارم . همینجا هستم !
چشمک زد و سالی خندید .
- ببخشید سرت داد زدم .
سرش رو روی سینه ی پدرش گذاشت و اونا برای مدتی نسبتا طولانی توی همون حالت موندن تا اینکه سالی شروع کرد به ریز ریز خندیدن .
- چیه ؟
- یاد بچگیام افتادم . وقتی که بزرگترین آرزوم این بود که قدم از تو بلندتر بشه .
پدرش لبخند زد و موهای سالی رو بهم ریخت .
- دیگه هیچوقت بدون اجازه ی من موهاتو کوتاه نکن !
- نچ !
سالی زبون دراورد و درحالی که نیشخند می زد رفت توی اتاقش .
پدرش خندید و با خودش فکر کرد که حتما اشتباهی رخ داده .
سالی هنوز 10 سالشه نه 23 !!!
یک ساعت بعد پدر و دختر پشت میز نشسته بودن تا شام بخورن .
جویی درحالی که به غذاش نمک اضافه می کرد گفت :
- چه خبر از دانشگاه ؟؟
سالی یه لقمه ی گنده رو توی دهنش چپوند و به طرز نامفهومی ، کلماتی رو گفت .
جویی اخم کرد "با دهن پر حرف نزن "
- ببخشید . گفتم هیچ خبری نیست .
و نگاهش رو از پدرش دزدید .
جویی یک ابروش رو بالا فرستاد " مطمئنی ؟ "
سالی لباش رو بهم فشار داد " چرا یه چیزی هست "
- و اون چیه ؟؟
آه غلیظی از دهنش خارج شد و صورتش رو با دستاش پوشوند و چیزی گفت که بازهم درست شنیده نشد .
VOUS LISEZ
For The First Time
Fiction généraleفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
