سالی برای گرفتن کاغذها بلند شد و با یک لبخند کوچیک که نشانه ی تایید کردن بود کاغذها رو از ادوارد گرفت .
ادوارد توضیح داد : به ترتیب ، از سمت چپ بخون و .. من .. موقع خوندن تنهات می ذارم .
ادوارد گفت و فورا اونجا رو ترک کرد ؛ پس سالی هیچ فرصتی برای ابراز موافقت یا مخالفتش نداشت .
سالی روی تخت ادوارد - ادواردِ کوچک البته ! - نشست و به کلمات بزرگ و پررنگ بالای صفحه نگاه کرد :
[ هرگز گفته نمی شه ]
ابروهاش رو بالا فرستاد و از دست خط ، واضح بود ادوارد سن خیلی کمی داشته . به تاریخ نگاه کرد و بعد از انجام یک تفریق ساده ، فهمید ادوارد فقط هفت ساله بوده !!
- اوه خدا ! چطور اینارو نگه داشته ؟!
{{ بابا میگه خاطره نوشتن کمک می کنه . پس حتما درسته .
دیروز ، برای اولین بار رفتم تولد .
از روی پله ها بازی بچه ها رو تماشا کردم .
من حتما باید با بابا اون بازی رو امتحان کنم . خیلی جالب بود .
تا موقع شام روی پله ها صبر کردم . ولی گشنه بودم .
مامان گِرِگ من رو پیدا کرد .
اون تعجب کرده بود و ازم خواست همراه بقیه برم طبقه ی پایین .
اما من دلم می خواست برم خونه .
پس تظاهر کردم دلدرد دارم و الکی گریه کردم .
من دروغ گفتم .
وقتی مامان اومد دنبالم ، عصبانی بود . بهش گفتم اونجا خوب نبود . ولی دعوام کرد .
گفت که کار خیلی مهمی با رئیسش داشته .
من باید رئیس بشم . مامان هیچ وقت با رئیس دعوا نمیکنه . }}
- خدای من ..
سالی نفسش رو حبس کرد و با وحشت به نوشته یک پسربچه ی هفت ساله چشم دوخت .
تمام ناراحتی و خشمی که داشت برای بعد نگه داشت و کاغذ بعدی رو برداشت ...
طبق تاریخ ، ادوارد ده ساله بوده .
{{ پدر بهم دروغ گفت . و من از قبل می دونستم یک چیزی اینجا اشتباهه .
الان چهار روز از وقتی که فهمیدم می گذره .
من فرار کردم .
ولی مهم نیست . الان اینجام و به جز کمی احساس خستگی ، مشکل دیگه ای ندارم . خب .. یعنی جسمم مشکلی نداره .
بعضی وقت ها دوست دارم که جسم ، بر ذهن غلبه کنه . اگر اینجوری بود می تونستم کاری کنم که دیگه اینقدر از مامان - جوانا - نترسم .
ولی این دست خودم نیست .
پس نباید خودم رو مقصر بدونم .
من میدونم که فالگوش ایستادن کار خوبی نیست .
اما مکالمه ی تلفنی اونا توی تمام خونه پیچیده بود و در هر صورت من می شنیدم . البته فقط حرف های جوانا شنیده می شد .
YOU ARE READING
For The First Time
General Fictionفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
