8 • مریخی عزیز •

686 115 50
                                    


•| Edward's Childhood |•


به محض اینکه رنگ کردن لباس زرد مادرش رو تموم کرد ، مدادش رو انداخت .
کاغذش رو برداشت و با پاهای کوچیکش که به خاطر هیجان و خوشحالی با سرعت حرکت میکرد به سمت اتاق کار مادرش رفت .

به جایی که مادرش به سختی مشغول مطالعه بود نزدیک شد و با صدای بلند پرسید :

-مامان ؟؟

روی پنجه هاش ایستاد تا بتونه میز شلوغ رو ببینه و یه فضای خالی برای نقاشیش پیدا کنه .

- مامان ببین !! ببین چی کشیدم !

با انتظار به مادرش نگاه کرد درحالی که اون حتی یک اینچ هم سرش رو حرکت نداده بود تا ادوارد و نقاشیش رو ببینه . انگار که اصلا نمی شنید .

- مامان ؟؟

ادوارد آروم پرسید و آستین لباس مادرش رو کشید .
بچه ها نمیتونن زیاد صبر کنن
و وقتی هیچ جوابی دریافت نکرد ، عصبانی شد .
و این فقط در حد عصبانیت یک بچه ی پنج ساله بود .

- به من نگاه کن مامان ! من برات نقاشی کشیدم .
و یک پاش رو کوبید به زمین .
شروع کرد به کشیدن لباس مادرش و همزمان کلمه ی " مامان " رو تکرار کرد .

مادرش با خشم برگشت سمتش و با صدایی که قطعا یک بچه رو می ترسوند گفت : ساکت شو ! نمی بینی کار دارم ؟؟

ادوارد عطسه کرد و چشمای سبز مایل به قهوه ایش پر از اشک شد . یک ثانیه ی بعد صورتش کاملاً خیس بود .
وحشت زده به جوانا نزدیک شد و سرش رو روی پای اون گذاشت .

- برو کنار .

جوانا تلاش کرد اونُ از خودش دور کنه ، ولی ادوارد محکم تر به پاهاش چنگ زد .

حالا تنها صدایی که شنیه میشد ، هق هق های ادواردِ پنج ساله بود .
جوانا زمانی به در آغوش گرفتن ادوارد اقدام کرد که اون تقریباً نمی تونست نفس بکشه .

- چیزی نیست . چیزی نیست ادوارد . من نقاشیتو نگاه میکنم .

کاغذ مچاله شده رو از بین دست های ادوارد آزاد کرد .

- خیلی قشنگه ادوارد . ممنونم .

◇◇◇◇

آدما رو از سر راه کنار زد و همینطور که عذرخواهی میکرد با سرعت به سمت دفتر رئیسش رفت .

پشت در ایستاد و یک نفس عمیق کشید و در زد .

- بیا تو .

For The First TimeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora