•| Edward's Childhood |•
به محض اینکه رنگ کردن لباس زرد مادرش رو تموم کرد ، مدادش رو انداخت .
کاغذش رو برداشت و با پاهای کوچیکش که به خاطر هیجان و خوشحالی با سرعت حرکت میکرد به سمت اتاق کار مادرش رفت .به جایی که مادرش به سختی مشغول مطالعه بود نزدیک شد و با صدای بلند پرسید :
-مامان ؟؟
روی پنجه هاش ایستاد تا بتونه میز شلوغ رو ببینه و یه فضای خالی برای نقاشیش پیدا کنه .
- مامان ببین !! ببین چی کشیدم !
با انتظار به مادرش نگاه کرد درحالی که اون حتی یک اینچ هم سرش رو حرکت نداده بود تا ادوارد و نقاشیش رو ببینه . انگار که اصلا نمی شنید .
- مامان ؟؟
ادوارد آروم پرسید و آستین لباس مادرش رو کشید .
بچه ها نمیتونن زیاد صبر کنن
و وقتی هیچ جوابی دریافت نکرد ، عصبانی شد .
و این فقط در حد عصبانیت یک بچه ی پنج ساله بود .- به من نگاه کن مامان ! من برات نقاشی کشیدم .
و یک پاش رو کوبید به زمین .
شروع کرد به کشیدن لباس مادرش و همزمان کلمه ی " مامان " رو تکرار کرد .مادرش با خشم برگشت سمتش و با صدایی که قطعا یک بچه رو می ترسوند گفت : ساکت شو ! نمی بینی کار دارم ؟؟
ادوارد عطسه کرد و چشمای سبز مایل به قهوه ایش پر از اشک شد . یک ثانیه ی بعد صورتش کاملاً خیس بود .
وحشت زده به جوانا نزدیک شد و سرش رو روی پای اون گذاشت .- برو کنار .
جوانا تلاش کرد اونُ از خودش دور کنه ، ولی ادوارد محکم تر به پاهاش چنگ زد .
حالا تنها صدایی که شنیه میشد ، هق هق های ادواردِ پنج ساله بود .
جوانا زمانی به در آغوش گرفتن ادوارد اقدام کرد که اون تقریباً نمی تونست نفس بکشه .- چیزی نیست . چیزی نیست ادوارد . من نقاشیتو نگاه میکنم .
کاغذ مچاله شده رو از بین دست های ادوارد آزاد کرد .
- خیلی قشنگه ادوارد . ممنونم .
◇◇◇◇
آدما رو از سر راه کنار زد و همینطور که عذرخواهی میکرد با سرعت به سمت دفتر رئیسش رفت .
پشت در ایستاد و یک نفس عمیق کشید و در زد .
- بیا تو .
![](https://img.wattpad.com/cover/63222256-288-k945667.jpg)
ESTÁS LEYENDO
For The First Time
Ficción Generalفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd