23 • دگرگونی •

471 107 45
                                        


سالی مشتاقانه یک پوشه ی نامرتب رو جلوی ادوارد گذاشت و میشد حدس زد مرتب نبودن پوشه ، زیاد هم اتفاقی نبود [ ! ]

ادوارد با یک اخم کوچیک ، به سالی و بعد پوشه نگاه کرد .

- این چیزیه که دارم روش کار میکنم .

- پیشنهاد میدم قبل از هرچیزی ، اونا رو یکم مرتب کنی .

ادوارد غر زد و سالی چشماش رو چرخوند و خندید . 

- بفرما ، در عرض کمتر از دو دقیقه مرتب شد .

و پیروزمندانه به سالی نگاه کرد .

- مهدکودک یا خانه ی سالمندان ؟؟

ادوارد اون لحظه منظور سالی رو نفهمید .

اما زمانی که با یک دسته پرسشنامه ، پشت در یکی از کلاس های مهدکودک ایستاده بود ، کاملا متوجه شد !!

مربی بیرون اومد و ادوارد رو مؤدبانه به کلاس دعوت کرد .

- بچه ها ، آقای رایاند اینجا هستن و یه کار کوچیک با شما دارن !! من باید برم به کلاس بغلی سر بزنم . ایشون رو اذیت نکنید و مؤدب باشین !

و ادوارد رو با پانزده جفت چشم گرد شده تنها گذاشت !

ادوارد آب دهنش رو قورت داد و کاغذها رو محکم تر توی دستش گرفت .
یک مرد جوان با لباس های رسمی و اتو کشیده با استعداد عجیبی در ترسیدن ، واقعا هیچ جایی توی یک مهدکوک شلوغ و رنگ رنگی نداشت !

به اتاق و تعداد زیاد اسباب بازیاش نگاه می کرد که صدای بچگانه ای تمرکزش رو بهم زد .

- اون کاغذا چیه ؟

ادوارد تازه یادش افتاد که اصلا برای چی اینجاست !

پشت میز نشست و به بچه های چهار - پنج ساله زل زد و به این فکر کرد چرا واقعا سالی روی کمک اون حساب کرده ؟!

- اممم .... خب ....

توی ذهنش دنبال کلمات مناسب میگشت ، ولی ظاهرا کلمه ها با این تصور که دارن بازی می کنند ، از ذهن ادوارد فرار می کردن !

- من میخوام برم دستشویی .

ادوارد به پسر بچه ای که اینو گفته بود نگاه کرد .

- آه .. باشه برو .

- منم میخوام برم .

- منم همینطور .

- دلم درد میکنه ، میشه منم برم ؟

صدای بچه ها با هم مخلوط شد و مثل یک توده ی ابری سنگین ، ذهن ادوارد رو در بر گرفت .
ادوارد در برابر بچه های مهدکودکی واقعا احساس ضعف می کرد !

وقتی بالاخره این مشکل کوچیک [ و البته کمی خیس ! ] ، رفع شد و همه ی بچه ها ، هرجایی که میخواستن نشستن ؛ ادوارد حرفاش رو شروع کرد .

For The First TimeWhere stories live. Discover now