سالی مشتاقانه یک پوشه ی نامرتب رو جلوی ادوارد گذاشت و میشد حدس زد مرتب نبودن پوشه ، زیاد هم اتفاقی نبود [ ! ]
ادوارد با یک اخم کوچیک ، به سالی و بعد پوشه نگاه کرد .
- این چیزیه که دارم روش کار میکنم .
- پیشنهاد میدم قبل از هرچیزی ، اونا رو یکم مرتب کنی .
ادوارد غر زد و سالی چشماش رو چرخوند و خندید .
- بفرما ، در عرض کمتر از دو دقیقه مرتب شد .
و پیروزمندانه به سالی نگاه کرد .
- مهدکودک یا خانه ی سالمندان ؟؟
ادوارد اون لحظه منظور سالی رو نفهمید .
اما زمانی که با یک دسته پرسشنامه ، پشت در یکی از کلاس های مهدکودک ایستاده بود ، کاملا متوجه شد !!
مربی بیرون اومد و ادوارد رو مؤدبانه به کلاس دعوت کرد .
- بچه ها ، آقای رایاند اینجا هستن و یه کار کوچیک با شما دارن !! من باید برم به کلاس بغلی سر بزنم . ایشون رو اذیت نکنید و مؤدب باشین !
و ادوارد رو با پانزده جفت چشم گرد شده تنها گذاشت !
ادوارد آب دهنش رو قورت داد و کاغذها رو محکم تر توی دستش گرفت .
یک مرد جوان با لباس های رسمی و اتو کشیده با استعداد عجیبی در ترسیدن ، واقعا هیچ جایی توی یک مهدکوک شلوغ و رنگ رنگی نداشت !
به اتاق و تعداد زیاد اسباب بازیاش نگاه می کرد که صدای بچگانه ای تمرکزش رو بهم زد .
- اون کاغذا چیه ؟
ادوارد تازه یادش افتاد که اصلا برای چی اینجاست !
پشت میز نشست و به بچه های چهار - پنج ساله زل زد و به این فکر کرد چرا واقعا سالی روی کمک اون حساب کرده ؟!
- اممم .... خب ....
توی ذهنش دنبال کلمات مناسب میگشت ، ولی ظاهرا کلمه ها با این تصور که دارن بازی می کنند ، از ذهن ادوارد فرار می کردن !
- من میخوام برم دستشویی .
ادوارد به پسر بچه ای که اینو گفته بود نگاه کرد .
- آه .. باشه برو .
- منم میخوام برم .
- منم همینطور .
- دلم درد میکنه ، میشه منم برم ؟
صدای بچه ها با هم مخلوط شد و مثل یک توده ی ابری سنگین ، ذهن ادوارد رو در بر گرفت .
ادوارد در برابر بچه های مهدکودکی واقعا احساس ضعف می کرد !
وقتی بالاخره این مشکل کوچیک [ و البته کمی خیس ! ] ، رفع شد و همه ی بچه ها ، هرجایی که میخواستن نشستن ؛ ادوارد حرفاش رو شروع کرد .
YOU ARE READING
For The First Time
General Fictionفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
