داستان از نگاه ادوارد :
پریدم روی تخت و به شکم خوابیدم و سرم رو توی بالش خنک فرو بردم و خندیدم .
این خیلی خیلی دیوانه کننده و لذت بخشه .
اگر امکانش بود ، تمام عمرم رو به همین حالت توی تخت میگذروندم .
تا جایی که دیگه نتونستم نفس بکشم ، سرم رو توی بالش نگه داشتم و بعد درحالی که نفس نفس میزدم بلند شدم .
جلوی آینه ایستادم و خودم رو تماشا کردم .
دماغم خیلی گنده ست و از کک مک هایی که اصلا دیده نمیشه و فقط خودم از وجودشون باخبرم ، متنفرم .
قدم زیادی بلنده و موهام نسبت به همیشه نامرتبه .
سه روزه صورتم رو اصلاح نکردم که این خودش یک رکورد محسوب میشه .
گونه های فرو رفته م ، منُ شبیه به یه اسکلت نشون میده .
بعد از اصلاح صورتم ، همچنان قدم زیادی بلند بود و هنوز از کک مک های غیرقابل رؤیتم متنفرم .
تقریبا هیچ چیزی رو در مورد صورتم دوست ندارم . تنها عضوی از صورتم که نمره ی قبولی بهش میدم چشمامه . به چیزی به غیر از اون نمره ای نمیدم .
مکانم رو توی خونه تغییر دادم و جایی رفتم که آکواریوم کوچیکم وجود داشت .
پسرا حالشون خوبه . ظاهرا . شاید هم نه .
نمیدونم .
منظورم اینه که ... اونا هنوز غذا میخورن و فعلا هیچکدوم از اون ها برعکس نشده و روی آب شناور نشده . یا به بیان ساده تر ، هنوز هیچکدوم از اون ها نمرده ن .
راستش برای مرگ اون ها مشتاقم .
فکر کنم همه دلشون میخواد مرگ نیوتن رو نظاره گر باشن .
بیشتر از اینا وقتم رو برای چهارتا ماهی عزیزم تلف نکردم و چون احساس گرسنگی نمیکنم ؛ مشغول تنها سرگرمی که داشتم شدم .
یعنی تمیز کردن خونه .
و بهترین قسمت این کار ، گردگیری اتاق مخفی من
هستش .
ولی قبل از اینکه به قسمت موردعلاقه م برسم ،، با یک تکه کاغذ روی میز ناهارخوری عوضیم مواجه شدم . من واقعا بین یازده تا صندلی همیشه خالی احساس تنهایی میکنم . این بی انصافیه . یازده نفر به یک نفر .
روی کاغذ یک شماره نوشته شده بود و من هیچ ایده ای ندارم که اون از کجا میتونه اومده باشه .
کاغذ رو رها کردم همونجا و رفتم در رو باز کنم چون داشتن در میزدن!
با احتیاط از چشمی در بیرون رو نگاه کردم چون من منتظر هیچکس نبودم . مادرم هم که همین دیشب اینجا بود .. پس درصد احتمال این که کسی بیاد اینجا به صفر میرسه .
درهرحال با وجود صفر بودن این احتمال ؛ در رو باز کردم و با پسر جوانی - نباید بیشتر از 20 سال داشته باشه - مواجه شدم .
- بله ؟؟
گفتم و سعی کردم تا حد امکان جدی به نظر برسم و به اون پسری که کاملا مست بود اخم کردم .
VOCÊ ESTÁ LENDO
For The First Time
Ficção Geralفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
