سالی به پیام ادوارد نگاه کرد و لبش رو گزید .
با خوندن کلمات ادوراد ، صدای غمگینش ، مثل کوبیدن توپ به دیوار توی سرش پیچید و حالا حواسش به حرف های اندرو نبود .
ادوارد به کمک احتیاج داشت .
- سالی ؟؟ تو اصلا به من گوش میدی ؟؟
سالی جوابش رو قبل از فرستادنش برای ادوارد ، فورا پاک کرد و شتابزده گفت : آمم.. آره . آره . چی میگفتی ؟؟
اندرو بهش خیره شد و نفسش رو محکم بیرون داد .
- فکر کنم باید دوباره تکرار کنم .
موج منفی که از اندرو ساطع می شد ، به خوبی سالی رو متوجه کرد و خجالت زده جواب داد :
- من متاسفم . حالا گوش می دم .
گوشی سالی زنگ خورد .
سالی به اسم ادوارد نگاه کرد و زیر نگاه سنگین اندرو سرش رو بالا آورد و صدای گوشی رو بست .
- جوابش رو بده ، رئیس جمهور پشت خطه !
اندرو به سالی نگاه بدی انداخت و سالی با کلافگی موبایلش رو که همچنان زنگ می خورد توی کیفش انداخت .
- میشه حرفت رو بزنی ؟؟ داری عصبیم می کنی .
- تو حواست به اون گوشی مسخره ست نه من ! گفتم یک چیز مهم میخوام بهت بگم !
- باورم نمیشه داری به این خاطر باهام بحث میکنی .
موبایلش رو برداشت و تماس ها و پیام های متعدد ادوارد رو نادیده گرفت و خاموشش کرد .
- این راضیت میکنه ؟
اندرو نگاهش رو دزدید و حرفش رو شروع کرد :
- ما دو هفته ست که باهمیم .
مکثی کرد و به سالی و انتظارش نگاه کرد و بعد ؛ دوباره به زمین چشم دوخت . حرفاش رو مرور کرد و رشته ی کلام رو به دست گرفت .
- تو دختر خوبی هستی سالی ، ولی .. ولی نه برای من .
سالی هم به زمین نگاه کرد و حدس اینکه این مکالمه به کجا می رسه زیاد سخت نبود .
- گوش کن ، من ... من خیلی فکر کردم . باور کن عجولانه تصمیم نمی گیرم . من نمی تونم تورو - جوری که تو میخوای - دوست داشته باشم . این برای هیچکس خوب نیست . و .. و من فکر کردم بهتره هرچه زودتر همه چیز رو تموم کنیم .
اندرو با کنجکاوی مخلوط با ترس به صورت منجمد شده ی سالی نگاه کرد و حرفش رو ادامه داد :
- لطفا از من ناراحت نباش . باور کن این برای هردوی ما بهتره . تو اینطور فکر نمی کنی ؟؟
سالی در جواب فقط یک نفس عمیق کشید و سوزش سینه ش رو نادیده گرفت .
- هی ، تو .. بهتره تو هم نظرت رو بگی .
سالی پوست دور ناخنش رو کند و آروم گفت :
- تو درست میگی .
اندرو آب دهانش رو که مثل سنگ شده بود قورت داد و تمام کلماتی رو که از قبل انتخاب کرده بود فرار کردن . مثل صفی از مورچه ها که با افتادن سنگی پخش میشه .
- سالی .. لطفا یه چیزی بگو !
- چیزی رو بگم که میخوای بشنوی یا چیزی رو بگم که خودم دلم میخواد ؟
اندرو با چشم هایی محو بهش نگاه کرد و جوابی نداد .
این سالی ، ترسناک بود .
اندرو بعد از مدتی نسبتا طولانی متوجه رفتن سالی شد و بلافاصله از جا پرید و صداش زد :
- سالی صبر کن ! ما می تونیم حرف بزنیم ! بهتر از اینا میشه تمومش کرد !
سالی چرخید و به اندرو نگاه کرد و زمزمه وار پرسید : چی میخوای ؟
اندرو به طرفش رفت و دستاش رو گذاشت روی بازوهای سالی .
- میخواستم ازت تشکر کنم . بابت این چهارده روز . تجربه ی جالبی بود . تو آدم خوبی هستی ، ولی همونطور که گفتم ... نه برای من . و متاسفم اگه ناراحت شدی . اما مطمئنم بعدا می فهمی که تصمیم درستی بوده .
- خیلی خوب باشه . اینقدر از این حرفای منطقی نزن . من فهمیدم تو چی میگی . باشه ؟؟
اندرو دستاش رو برداشت و به آرومی تایید کرد .
- ما می تونیم دوست های خوبی باشیم !
اندرو گفت و سعی کرد چشم های سالی رو کمی شاد کنه .
- من .. من باید فکر کنم . متاسفم .
سالی گفت و فورا از اندرو دور شد .
صدای اندرو - که اسمش رو تکرار می کرد - نادیده گرفت و بین جمعیت محو شد .
و ناگهان متوجه شد از نیمه شب هم گذشته ! توی اتاقشه و خرسش رو بغل کرده و داره گریه می کنه !!
هی ، عقربه ها باید یاد بگیرن که کمی آرومتر حرکت کنند !
_________________
_______
__
#FIRE🔥
YOU ARE READING
For The First Time
General Fictionفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
