18 • عقربه ها •

405 109 11
                                        


سالی به پیام ادوارد نگاه کرد و لبش رو گزید .
با خوندن کلمات ادوراد ، صدای غمگینش ، مثل کوبیدن توپ به دیوار توی سرش پیچید و حالا حواسش به حرف های اندرو نبود .
ادوارد به کمک احتیاج داشت .

- سالی ؟؟ تو اصلا به من گوش میدی ؟؟

سالی جوابش رو قبل از فرستادنش برای ادوارد ، فورا پاک کرد و شتابزده گفت : آمم.. آره . آره . چی میگفتی ؟؟

اندرو بهش خیره شد و نفسش رو محکم بیرون داد .

- فکر کنم باید دوباره تکرار کنم .

موج منفی که از اندرو ساطع می شد ، به خوبی سالی رو متوجه کرد و خجالت زده جواب داد :

- من متاسفم . حالا گوش می دم .

گوشی سالی زنگ خورد .
سالی به اسم ادوارد نگاه کرد و زیر نگاه سنگین اندرو سرش رو بالا آورد و صدای گوشی رو بست .

- جوابش رو بده ، رئیس جمهور پشت خطه !

اندرو به سالی نگاه بدی انداخت و سالی با کلافگی موبایلش رو که همچنان زنگ می خورد توی کیفش انداخت .

- میشه حرفت رو بزنی ؟؟ داری عصبیم می کنی .

- تو حواست به اون گوشی مسخره ست نه من ! گفتم یک چیز مهم میخوام بهت بگم !

- باورم نمیشه داری به این خاطر باهام بحث میکنی .

موبایلش رو برداشت و تماس ها و پیام های متعدد ادوارد رو نادیده گرفت و خاموشش کرد .

- این راضیت میکنه ؟

اندرو نگاهش رو دزدید و حرفش رو شروع کرد :

- ما دو هفته ست که باهمیم .

مکثی کرد و به سالی و انتظارش نگاه کرد و بعد ؛ دوباره به زمین چشم دوخت . حرفاش رو مرور کرد و رشته ی کلام رو به دست گرفت .

- تو دختر خوبی هستی سالی ، ولی .. ولی نه برای من .

سالی هم به زمین نگاه کرد و حدس اینکه این مکالمه به کجا می رسه زیاد سخت نبود .

- گوش کن ، من ... من خیلی فکر کردم . باور کن عجولانه تصمیم نمی گیرم . من نمی تونم تورو - جوری که تو میخوای - دوست داشته باشم . این برای هیچکس خوب نیست . و .. و من فکر کردم بهتره هرچه زودتر همه چیز رو تموم کنیم .

اندرو با کنجکاوی مخلوط با ترس به صورت منجمد شده ی سالی نگاه کرد و حرفش رو ادامه داد :

- لطفا از من ناراحت نباش . باور کن این برای هردوی ما بهتره . تو اینطور فکر نمی کنی ؟؟

سالی در جواب فقط یک نفس عمیق کشید و سوزش سینه ش رو نادیده گرفت .

- هی ، تو .. بهتره تو هم نظرت رو بگی .

سالی پوست دور ناخنش رو کند و آروم گفت :
- تو درست میگی .

اندرو آب دهانش رو که مثل سنگ شده بود قورت داد و تمام کلماتی رو که از قبل انتخاب کرده بود فرار کردن . مثل صفی از مورچه ها که با افتادن سنگی پخش میشه .

- سالی .. لطفا یه چیزی بگو !

- چیزی رو بگم که میخوای بشنوی یا چیزی رو بگم که خودم دلم میخواد ؟

اندرو با چشم هایی محو بهش نگاه کرد و جوابی نداد .
این سالی ، ترسناک بود .

اندرو بعد از مدتی نسبتا طولانی متوجه رفتن سالی شد و بلافاصله از جا پرید و صداش زد :

- سالی صبر کن ! ما می تونیم حرف بزنیم ! بهتر از اینا میشه تمومش کرد !

سالی چرخید و به اندرو نگاه کرد و زمزمه وار پرسید : چی میخوای ؟

اندرو به طرفش رفت و دستاش رو گذاشت روی بازوهای سالی .

- میخواستم ازت تشکر کنم . بابت این چهارده روز . تجربه ی جالبی بود . تو آدم خوبی هستی ، ولی همونطور که گفتم ... نه برای من . و متاسفم اگه ناراحت شدی . اما مطمئنم بعدا می فهمی که تصمیم درستی بوده .

- خیلی خوب باشه . اینقدر از این حرفای منطقی نزن . من فهمیدم تو چی میگی . باشه ؟؟

اندرو دستاش رو برداشت و به آرومی تایید کرد .

- ما می تونیم دوست های خوبی باشیم !
اندرو گفت و سعی کرد چشم های سالی رو کمی شاد کنه .

- من .. من باید فکر کنم . متاسفم .

سالی گفت و فورا از اندرو دور شد .

صدای اندرو - که اسمش رو تکرار می کرد - نادیده گرفت و بین جمعیت محو شد .

و ناگهان متوجه شد از نیمه شب هم گذشته ! توی اتاقشه و خرسش رو بغل کرده و داره گریه می کنه !!

هی ، عقربه ها باید یاد بگیرن که کمی آرومتر حرکت کنند !

_________________
_______
__

#FIRE🔥

For The First TimeWhere stories live. Discover now