خیلی ناگهانی از خواب پرید و خودش رو درحالی پیدا کرد که صورتش کاملا خیس بود .
صدای نفس نفس زدنش ، غلظت تاریکیِ اتاق رو پررنگ تر نشون میداد.
دو دستش رو تکیه گاه کرد و نشست.به ساعت نگاه کرد . 3:28
آه خسته ای از بین لبهاش بیرون فرستاد و با رخوت دوباره سرش رو روی بالش گذاشت.
این چهارمین بار توی این هفته بود که نیمه های شب به خاطر کابوس بیدار می شه .
به نقطه ی نامعلومی از تاریکی زل زد ( البته اگر بشه توی تاریکی نقطه ی نامعلوم مسخره رو پیدا کرد )
به طرز عجیب و نورلندواری دلش می خواست به گریه کردن ادامه بده .
ولی همونقدر که این حس ، عجیب و غیرقابل درک بود ، حس مزخرف دیگه ای هم وجود داشت که نمیخواست گریه کنه .
این باعث شد سه بار پشت سر هم عطسه کنه .
احتمالا این عادت جایزه ی مسخره ترین عادت رو می گرفت اگر همچین جایزه ای وجود داشت .
نفسش رو با کلافگی بیرون داد به خاطر بغضی که توی گلوش گیر کرده بود و مدام سفت تر می شد .
درحالی که هیچ تمایلی به انجام این کار نداشت ، از تخت بیرون اومد و به سمت حمام رفت تا به صورتش آب بزنه و خودش رو از دست عطسه هاش خلاص کنه .
.
.
.
ظهر بود که از خواب بیدار شد و تا زمانی که کارهای روتین رو انجام داد ، تقریبا ساعت 1 بود .
صورتش رو به شیشه ی میز چسبوند . به چهارتا ماهی که توی آکواریوم کوچیکشون وول میخوردن ، از پایین زل زد . درنتیجه به خاطر شکست نور اونا رو عجیب و غریب می دید .
به شکل و شمایل ماهی ها خندید و چیزی باعث شد به این نکته توجه کنه که هرگز سابقه نداشته اینقدر دیر از خواب بیدار بشه .
اوه ! کوتاه بیا اد ! این فقط ... تو زیاد خوابیدی . همین !
ظرف غذاشون رو برداشت و شروع کرد به خالی کردن محتویات داخل ظرف توی آکواریوم .
ماهی ها به طرف غذا حمله کردن چون به شدت بهش احتیاج داشتن .
ادوارد هم به شدت به کارش احتیاج داشت .
شاید باید به رئیسش حمله میکرد و اون رو گروگان می گرفت . با یک اسلحه اون رو تهدید به مرگ می کرد تا همه چیز رو بهش برگردونه . اگر این تهدید کافی نبود باید خانواده ش رو هم توی خطر می انداخت .
اخمی کرد و سرش رو به خاطر این افکار احمقانه تکون داد و برای خودش ابراز تاسف کرد .
آه کلافه ای از دهنش خارج شد چون حواسش نبود و تقریبا کل ظرف رو توی آب خالی کرد و حالا آب آکواریوم تغییر رنگ داده بود .
باید ماهی های بیشتری بخره تا این دسته از اشتباهاتش به چشم نیان.
بخش هایی از مغزش فعالیت کردن و اون به این فکر افتاد که برای ماهی ها اسم انتخاب کنه . اونا هرگز یک هویت نداشتن پس بهتره این شانس رو بهشون بده .
هرچند که اونا یک شکل بودن و درهرحال نمی تونست تشخیصشون بده .
YOU ARE READING
For The First Time
General Fictionفرو رفتن در آغوش ترس ها ، زندگی او بود . . . این یک داستان عاشقانه و یا فن فیکشن نیست .. فقط روایتی ساده ست :) . . Cover by : @kimiyamd
