هالى
كاملا شوكه شدم. خواهرم ، داكوتا ، اينجاس .. اون عروسك جديده!!
" هالى؟؟ "
داكوتاه شوكه شده بود و مدام گريه ميكرد. اون به سمتم دوييد و همديگه رو بغل كرديم. دلم براى خواهرم خيلى تنگ شده بود اون صميمى ترين دوست منه و من كاملا دلتنگش شده بودم.
اون تنها دليل اصلى براى كشيدن نقشه فرارم بود.
" شما دوتا همديگه رو ميشناسين؟؟ "
هرى پرسيد و ابروش رو بالا برد.
" اون ، ام ، اون خواهرمه "
به طرز افتضاحى گفتم و هرى سرشو تكون داد.
"ام ، اوكى ، خب ، ژوليت درست همونطور همه چيز رو اولين روز براى هولى توضيح دادى ، حالا به داكوتا توضيح بده "
قبل از اينكه هرى از اتاق بره به ژوليت گفت.
داكوتا درست كنار آنا و ميسى ، روى تخت كايلى نشست.
اون داره از ترس ميلرزه و كف دستاش طورى عرق كردن كه ميشه قطره هاى عرق رو ديد.يكى از عادت هاى داكوتا ، اضطراب بيش از حدشه.
" من ميخوام برم خ-خونه "
داكوتا زمزمه كرد ، بدنش به خاطر ترس ميلرزيد.
" كوتا ، تو نميتونى از اينجا برى بيرون "
به خواهرم كه الان غرق گريه س ، توضيح دادم.
به سمت تختش قدم برداشتم و كنارش نشستم ، و براى اينكه بهش حس امنيت بدم ، پشتش رو ماليدم.
" بهم اعتماد كن ، به اينجا عادت ميكنى. فقط از قوانين هرى اطاعت كن و اون بهت صدمه نميزنه "
جوليت با چشم هايى درخشان به داكوتا گفت.
بعد از اينكه ژوليت تمام قوانين و بقيه چيز هارو براى داكوتا توضيح داد. همه دخترا درست مثل اولين روزى من به اينجا اومده بودم خودشون رو داكوتا معرفى كردن.
بعد از همه ى اين كار ها ، ليز و جس ، داكوتارو به تور خونه ى عروسكى بردن.
وقتى هممون دوباره به اتاق خواب برگشتيم ، يه فيلم ديگه رو پلى كرديم ، اين تمام كاريه كه ما واقعا ميتونيم انجام بديم كه كاملا خسته كننده س.تنها كارى كه براى سرگرم كردن خودمون ميتونيم انجام بديم ، فيلم ديدن ، كتاب خوندن ، حرف زدن ، ورزش كردن ، نقاشى كشيدن و يا غذا خوردنه. يه جورايى خيلى زياده ، ولى خب ، واقعا نميدونم...
دلم براى آزاد بودن تنگ شده.تقريبا وسطاى فيلم ' Pitch Perfect ' بوديم كه ژوليت نگاهى به ساعت ديجيتاليش انداخت.
" خب ديگه ، دخترا ، بهتره كه بريم طبقه پايين و شام رو آماده كنيم "
ژوليت گفت و همونطور كه آه ميكشيد از روى تخت بلند شد و هممون ژوليت رو تا آشپزخونه ى طبقه ى پايين دنبال كرديم.
اين آشپزخونه هميشه درهم برهم و گيج كننده س ، ولى جالبه.
همه جا آرديه و قطره هاى سس همه جا پاشيده.يادم مياد يه دفه وقتى كه داشتيم صبحونه درست ميكرديم يه جنگ غذايي باهم ديگه گرفتيم و به خاطر به ياد اوردن اين خاطره خنده م گرفت.
من هميشه عاشق آشپزى و پخت و پز بودم.
همه ى ما اينجا آشپزى ميكنيم ولى ژوليت فقط اين دور و اطراف ميچرخه و چك ميكنه كه كارمون درسته يا نه ، يكى از وظايفش "سرآشپز" بودنه.وقتى ما داشتيم كثيف كارى ميكرديم ، ميخنديديم و غذا ميپختيم ، داكوتا فقط به طرز افتضاحى يه گوشه ايستاده بود.
خودمو بهش رسوندم." داكوتا ، بيخيال ، دال هوس اونقدرا هم بد نيست "
بهش گفتم و دستامو دور شونه هاش انداختم.
" تو چه مرگت شده؟؟ تو مثل اون دختره ى ديوونه ، ژوليت ، حرف ميزنى "
داكوتا گفت و چشم غره زد ، و به سمت ايو و سارا رفت تا نوشيدنى بريزه.
چى ؟؟ اون واقعا همچين فكرى در مورد من ميكنه ؟؟ مثل ... ژوليت ؟؟ من هيچوقت متوجه نشدم از وقتى كه اومدم اينجا ، تغيير كردم.
" خيلى خب دخترا ، بياين برگرديم طبقه بالا تا تميزكارى رو شروع كنيم "
ژوليت گفت و دستاش رو به هم كوبيد. هممون به دستورش گوش كرديم و تا طبقه بالا دنبالش رفتيم.
YOU ARE READING
The Dollhouse | Complete
Fanfictionهمه عقلشون رو از دست دادن ، همه ديوانه شدن و به آرومى از لبه ى پيچ و تاب خورده ى روحشون به اعماق ذهنشون سقوط ميكنن. به نظر ميرسه كه هرى استايلز و هالى پاركر كمى عميق تر از بقيه سقوط كردن. [ بالا ترين رتبه : #1 فن فيكشن ] اخطار : اين كتاب شامل فحاشى...